وبلاگ حقوقی - ادبی نورعلی افشار

مشخصات بلاگ
وبلاگ حقوقی - ادبی نورعلی افشار

دوستان عزیز سلام
صفحه شخصی که از امروز پیش روی شماست باهدفهای زیر راه اندازی شده است :
1- ترغیب وتشویق دوستان به مطالعه وکتاب خوانی ونیز پژوهش درحد توان
2- آگاهی از ادب وادبیات کشور عزیزمان ونیز اطلاع رسانی درخصوص کتب ونشریات ادبی جدید
3- سرک کشیدن به دنیای طنز وادبی ونیز معرفی طنز نویسان امروز کشورمان
4- بحث درباره ضرب المثلها ی فارسی وترکی وهمچنین بررسی ریشه های تاریخی وعلل به وجود آمدن ضرب المثلها
5- پرسش وپاسخ درباره مباحث حقوقی ونیز توضیح وتبیین بحثهای حقوقی مقدماتی وبحث وگفتگو درباره آنها ونیز معرفی قوانینی که به تازگی تصویب میشوند.
هدف از این نوشته ها گفتگوست ونیز ترغیب همدیگر به مطالعه وکتاب خوانی کاری که متاسفانه در میان ما کمرنگ شده است . از همه دوستان تقاضامندم پس از مطالعه مطالب این صفحه چنانچه نظر انتقاد پیشنهاد و یا پرسشی دارند در قسمت نظرات اعلام نمایند تا با کمک یکدیگر بتوانیم مطالبی پربار وبا ارزش را در این صفحه به دوستان خود ارایه نماییم.
انتظار اینجانب این است که صفحه حاضر محل بحث وگفتگوی علمی میان دوستان باشد.

نورعلی افشار

طبقه بندی موضوعی


خدای جنگ

God of war

بچه هی داد می­زد{خدای جنگ یک را دیده­ای؟ گاد او وار مدام شلیک می­کرد و دشمنانش را می­کشت. هیچ دشمنی زنده نماند.همه دشمنانش مردند و خدای جنگ پیروز میدان جنگ شد. در خدای جنگ دو، دشمنان خدای جنگ خیلی قوی­تر و مسلح­تر بودند، سلاح­ها و تانک­ها و تفنگ­ها قوی­تر بودند. خدای جنگ که قیافه خیلی خطرناکتری پیدا کرده بود توانست همه دشمنان خودش را نابود کند و پیروز میدان جنگ شود. در خدای جنگ سه کار سخت­تر و دشوارتر شد.}

 بچه هیجانش بیشتر شده است و نزدیک است قلبش از دهانش خارج شود. طوری داستان­های خدای جنگ را تعریف می­کند که انگار خودش سازنده فیلم­ها و داستان­هاست. اصلاً انگار خودش خدای جنگ قهرمان داستان­هاست. یا شاید هر لحظه آرزو می­کند که کاش خدای جنگ بود و تمام دشمنانش را از پا در می­آورد. راستی مگر این بچه دشمن دارد؟ و مگر با مفاهیمی مثل جنگ، کشتن، دشمن، خونریزی، مبارزه، پیروزی و....آشنایی دارد؟ او که هنوز ده سالش نشده است، تمام وقتش را تمام عمرش را و تمام فرصت­هایش را صرف دیدن فیلم­های خدای جنگ کرده است. سازندگان فرصت طلب و از خدا بی­خبر این مجموعه ظاهراً حالا حالاها تصمیم دارند این بچه­ها را با خدای جنگ مانوس و محشور نگه دارند.

متاسفانه سازندگان این طور مجموعه­ها که پول­های کلانی هم به جیب می­زنند محبوب خانواده­ها شده­اند بخش عظیمی از سرمایه کشور که از جیب خانواده­ها خارج می­شود صرف خرید این سی دی ­ها می­شود.

اگر مطالعه میدانی جامع و دقیقی انجام شود آنوقت معلوم خواهد شد که چقدر از نیروی­های انسانی و مالی و غیره کشور صرف ساختن این مجموعه­ها می­شود.!!!

بنده مخالف سرگرمی و ایجاد مجموعه­های سرگرم کننده برای بچه­ها نیستم. اما مقایسه اجمالی و مختصربه ما نشان می­دهد که نسبت تماشای این فیلم­ها با مطالعه کتب داستان و شعر و چیستان تقریباً یک به صد است. خانواده­ها حاضر نیستند وقت صرف کنند و بچه­های خود را به شعرخوانی، قصه­خوانی و داستان گویی علاقمند کنند. اما وقتی بچه­ای از پدر یا مادرش فیلم خدای جنگ را مطالبه می­کند والدین برای اینکه از خود رفع مسئولیت کنند و به اصطلاح مشغول کارهای بزرگ و مهم خویش شوند فوراً  با خواسته بچه­ها موافقت می­کنند.

بچه­های از خدا خواسته از این خلاء موجود سوءاستفاده کرده ساعتها مشغول تماشای این برنامه­های بی محتوا، خطرناک، آزاردهنده و منحرف کننده می­شوند. نتیجه اخلاقی کار معلوم است. خشونت در بین بچه­ها ترویج می­یابد. همه ما با این وضع کم و بیش آشنائیم. و خودمان هم در خانواده خویش با این مساله دست به گریبان هستیم.

چنانچه وضعیت با همین منوال به پیش رود علاوه بر اینکه آمار مطالعه و پژوهش و تحقیق در میان همه اقشار جامعه رو به کاستی خواهد نهاد، به تدریج شاهد بروز مشکلات عدیده اجتماعی و نیز خشونت­ها، بزهکاری­ها، دروغ­ها و بی­رحمی­ها خواهیم شد.

چنانچه سه دهه قبل کشور را با اکنون مقایسه کنیم به راحتی متوجه تغییرات محسوس گفته شده خواهیم شد. فیلم­ها و کارتون­های سرگرم کننده سه دهه پیش علاوه بر اینکه از لحاظ کمیت خیلی کم و تقریباً انگشت شمار بودند از لحاظ کیفیت و محتوا نیز قابل مقایسه با فیلم­ها و سی­دی­های امروز نبودند. برنامه کودک از ساعت 5تا5/5عصر هر روز و روزهای جمعه از ساعت 2تا4بعدازظهر پخش می­شد و تقریباً در ساعات دیگر روز، برنامه دیگری مختص کودکان پخش نمی­شد. اما اکنون با تولد شوم ماهواره شبکه­های رنگانگ بی­شماری اختصاصاً برنامه­های بی­محتوا و بی­ارزش کودک پخش می­کنند. بعضی از این شبکه­های بدترکیب 24ساعت شبانه روز را به برنامه­های نازل کودک اختصاص داده­اند. کودکان معصوم و بی­خبر ما نیز ساعتها پشت این جعبه سرتاسر جادو میخکوب ­شده و برنامه­هایی مثل بتمن، خدای جنگ، لاک پشت­های نینجا و غیره را تعقیب می­کنند.

واقعیت اینست که چند سال اخیر که رسانه­های صوتی و تصویری و شبکه­های مجازی و امکانات ارتباطات غیرواقعی و نوعاً اغوا کننده و سرگرم کننده اقشار بسیاری از جوامع و نیز جهان خاکی را تسخیر نموده و اکثر اوقات مفید و سازنده مردم صرف تماشا و پیگیری و سپس تعریف و توصیف و التذاذ وابتهاج و بعضاً تنفر و انزجار برنامه­های ساخته و پرداخته در این بسته­ها، شبکه­ها، ماهواره­ها، چت­ها، وبلاگ­ها و ایمیل­ها گردیده است. حال آنکه حداقل آنست که شبکه­های اینترنتی که در یکی دو دهه اخیر اختراع و به نوع بشر ارزانی شده است حاوی امکانات فوق العاده و مفیدی است که انسانها می­توانند از آن بهره ببرند و مقاصد ومنویات علمی و فرهنگی و پژوهشی و خدمت رسانی خویش را به وسیله آنها به پیش ببرند. گو اینکه عده قلیلی از فرهیختگان و پژوهشگران و اندیشمندان همین کار را می­کنند و از این طریق خدمات شایسته­ای به نوع بشر می­نمایند، اما مقایسه این خدمت رسانی­ها و استفاده­های مفید با بازی­ها و سرگرمی­ها و اذیت و آزارها و مزاحمت­ها و ریش خندها و تمسخرها شاید یک به میلیون باشد.

وقتی نهادهای مسئول دولتی و نیز سازمانهای غیردولتی و ان جی یوها شدیداً سرگرم اموری هستندکه ذاتاً ارتباطی به آنها ندارد. وقتی هیچ موسسه و یا نهاد رسمی و غیررسمی دولتی و غیردولتی به این مهم نمی­پردازد. وقتی آمار مطالعه که رسماً از سوی ارگانها و نهادهای متولی منتشر می­شود وحشت­آور و ناامید کننده است. وقتی تیراژ کتابها نهایتاً هزار جلد است و به چاپ دوم و سوم نمی­رسد. وقتی دانشگاه­ها که مرکز علم و پژوهش و پرسش و جستجو هستند به سطح بسیار نازل و ناامید کننده­ای تنزل پیدا کرده­اند. وقتی نشست­ها و میهمانی­ها به دیدن فیلم-های مستهجن و غیراخلاقی خلاصه شده است. وقتی ایرانی­ها شعر گریز شده­اند. وقتی شاهنامه از طاقچه برداشته شده و به جای آن دکورهای غربی جایگزین شده­اند. وقتی اعتراض می­کنی که چرا فلان آقای تحصیل کرده مطالعه نمی­کند با ناراحتی و طمطراق روبه رو می­شوی. وقتی بچه­ها سلوک غیرفرهنگی والدین خود را مشاهده می­کنند و آن را یاد می­گیرند. وقتی مدارس به اموری غیرفرهنگی مشغولند. وقتی ایرانی­ها به سفر و مسافرت و لباس و هزینه­های غیرفرهنگی خیلی بیشتر اهمیت می­دهند. وقتی همه ما ایرانی­ها فریاد و امان سر می­دهیم که کتاب گران است و قدرت خرید آن را نداریم. وقتی سریالهای خانوادگی در تیراژ چند میلیونی منتشر و در اختیار خانواده­ها قرار می­گیرند و همه بی­صبرانه منتظرند که سی دی جدید سریال شاهگوش برسد و آن را با حرص و ولع تماشا کنند. وقتی در خانه­های ما حداقل یک فرهنگ لغت فارسی وجود ندارد تا چه برسد به فرهنگهای انگلیسی، عربی، فرانسه و روسی و غیره. وقتی همه ما ایرانی­ها خود را علامه دهر می­دانیم و از هر دری صحبت می­کنیم چنانچه صحبت از علمی بشود همگی بیان می­داریم که در آن علم سرآمد هستیم. ولی آمار مطالعه ما شش ثانیه در شبانه روز است.

باید منتظر همین نتیجه هم باشیم. باید ببینیم که بچه­های ما شبانه روز خود را صرف دیدن فیلم­های بسیار بی­ارزش و خطرناک و منحرف کننده می­کنند.

حال که فهمیدیم جریان از چه قرار است. حال که متوجه خطرات موجود شدیم سوال اینست که پس راه حل چیست و چه باید کرد؟ شاید در بادی امر جواب این باشد که نمی­توانیم کاری از پیش ببریم. ما که نه بودجه لازم را در اختیار داریم و نه نهادهای متولی و موثر حرف­مان را می­شنوند. ما در برابر این سیل خروشان و جوشان که هر لحظه بیشتر می­شود و هر لحظه بزرگتر می­نماید چه کار می­توانیم بکنیم؟ جواب اینست که درست است که تمام قوا و نیروها و نهادها و بودجه­ها و انرژی­ها دست به دست هم داده­اند و برنامه­ها و اهداف خود را به پیش می­برند اما در هر صورت هرکس وظیفه­ای دارد. هرکس رسالتی دارد. فیلم­ها، سریال­ها، کانال­هاو شبکه­ها کار خود و وظیفه خود را انجام می­دهند ما هم نباید غافل باشیم و دست از کار بکشیم. ما با روش روشن­گری با روش بیرون کردن یا هشدار دادن با تنبیه با فریاد و با توجیه کردن گروه­های کوچک خانواده­ها می­توانیم جلوی این جریان را سد کنیم. از بزرگتر شدن این سیل خطرناک جلوگیری کنیم. کافی است تا در خانواده­ای می­نشینیم صحبت را به این سمت و سو بکشانیم، وقتی تلویزیون و سی دی را روشن می­کنند به روشن­گری بپردازیم با توضیح خطرات در کمین خانواده­ها آنها را از تماشای این برنامه­ها و فیلم­ها برحذر داریم.

ما نمی­توانیم ساکت و ساکن و خنثی باشیم. نمی­توانیم بگوئیم انحرافات جامعه به ما ارتباطی ندارد. نمی­توانیم بی­خیال از کنار قضایا بگذریم. باید روش صحیح و درست را به خانواده­ها یاد بدهیم. می­توانیم انگیزه­های لازم را در درون خانواده­ها برای تغییر مسیر ایجاد کنیم. می­توانیم در مزایای مطالعه و آموزش حرف بزنیم. می­توانیم در این باره فیلم بسازیم. می­توانیم مقاله بنویسیم و نتیجه تحقیقات علمی را در آن مقاله به اثبات برسانیم. ده­ها راه و روش وجود دارد که ما می­توانیم جلوی رشد این خطرات را بگیریم. کافی است به قضیه اهمیت بدهیم و فکر خود را در این سمت و سو پرورش دهیم. چطور ممکن است آنها بتوانند با تمام قوا پیش بروند و در کارشان موفق شوند و ما ناکام بمانیم؟ هرکس به سهم خود وظیفه دارد این امر را رسالتی خطیر بداند. همه باید بدانند که جامعه به این روشن­گری­ها نیاز دارد. همانطوریکه خانواده­ها ساعتها دور هم می­نشینند و این فیلم­های بی­محتوا و بی ارزش را می­بینند و به زعم خود از آنها لذت می­برند، چنانچه خطرات این­ برنامه­ها برایشان ثابت شود از آن دست خواهند کشید و به برنامه­های مفید روی خواهند آورد. پس بر هر مطلع  دلسوزی واجب است که تا جایی که می­تواند به انجام وظیفه در این باره اقدام کند درست است که در مقایسه با حجم کارها و نیروها و شبکه­ها و امکانات موجود توان ما بسیار کم و کوچک است اما درهرحال ما وظیفه داریم برای اعتلای نیروی مثبت در مقابل نیروهای منفی بایستیم. 

مطمئناً جریان رشد یافته منفی به این فیلم­ها بسنده نخواهد کرد و هر روز کارش را توسعه بیشتری خواهد داد. با رشد تصاعدی و دهشت­آور رسانه­های سمعی و بصری و مجازی قطعاً قطار و آهنگ رشد منفی سرعت بیشتری خواهد گرفت. در این میان آگاهان جامعه نمی­توانند دست روی دست بگذارند و دم نزنند. هرچند ما شاهد رشد و شکوفایی جریان مثبت در جامعه هم هستیم. اما این کافی نیست.

می توان با تیزبینی راهکارهای عملی و عملیاتی زیادی را ایجاد کرد و جلوی رشد نیروی منفی را سد نمود. بازی (( خدای جنگ)) نمونه­­ی کوچکی است از خروارها نیروی مخرب و خانمان­سوز که در این مقال کوتاه به آن پرداختیم. به طور حتم این آهنگ به قدری سریع رشد می­نماید که همین هنگام که مشغول مطالعه این وجیزه هستیم فیلم­ها و بازی­های زیادی چونان قارچ تولید می­شوند و خود را به بچه­های ما تحمیل می­کنند. بچه­ها موجودات معصومی هستند که هر خوراکی را که ما ارائه دهیم خواهند خورد. یادمان باشد و مراقب باشیم خوراکی را به آنها بخورانیم که سرطا­ن­زا  نباشد.

                                                                                            31/6/93

                                                                                     نورعلی افشار

  • نورعلی افشار

مش مهرعلی

هنوز هم همان چرخ ساده و قدیمی را دارد. باروکش قرمز و مخزنی کهنه و چرخان که فالوده اش را هر صبح درون آن می ریزد و تا شب به تناوب در اطراف و اکناف شهر می ایستد و فالوده شیرازی بسیار خوش مزه اش را برای فروش عرضه می کند. مش مهرعلی  الان 80 ساله می نماید با قدی کوتاه، موهای نه کاملاً سفید و برفی و نه کاملاَ جوگندمی، با لباسی همیشگی و با صورتی نه کاملاً اخم کرده و نه کاملاَ بشاش. سلام و علیک را عادت دارد کوتاه و مختصر انجام می دهد. خیلی احوال پرسی نمی کند. گاهی سوالی کوتاه می پرسد ولی زود از کنار قضیه می گذرد. سالهاست که این چرخ و تشکیلاتش رفیق و مونس و همدم اوست. خیلی از دوستانش رفته اند و دیگر در این کره ی خاکی نیستند. خیلی ها خانه نشین شده اند و از خانه بیرون نمی آیند. خیلی ها گوشه­ی دنجی در میدان ها و محله ها پیدا کرده اند و با دوستان خود به بازی دوز و این طور چیز­ها مشغولند. اما این مش مهرعلی است که همچنان نان آور خانه است. از شغلش ارتزاق می کند. از کد یمین و عرق جبین خودش روزگار سپری می کند. یادش بخیر آن قدیم ها وقتی بچه بودیم از مش مهرعلی در تابستان فالوده می خریدیم و می خوردیم و در زمستان باقالی که رویش نمک و ادویه می پاشید و به ما می داد. هر ظرفش 5 ریال. اکثر بچه ها که از مدرسه تعطیل می شدند مشتری مش مهرعلی بودند. گاهی سرش خیلی شلوغ می شد و حسابش از دستش خارج می شد. اما آن موقع ها هم خیلی حوصله داشت. و همه را از خودش راضی نگه می داشت. هشتگرد آن موقع خیلی باصفا بود. یکدلی و یک رنگی خیلی زیاد بود. ما بچه ها بی خبر از قیل و قال زمانه و بدور از هرگونه مسولیت فقط مدرسه را می شناختیم و بازی را. و خوراکی که آن موقع فالوده و باقالی مش مهرعلی حرف اول را می زد. غروب ها که بیرون می آمدیم سر و کله مش مهرعلی پیدا می شد. دست به جیب می بردیم و از آن فالوده اش می خوردیم و دلی از عزا در می آوردیم. بعضی وقتها هم در زمین فوتبال که سرمان به بازی در خاک و خُل گرم بودو تشنه و عرق ریزان به طرف خانه می آمدیم این مش مهرعلی بود که به دادمان می رسید و از آن صندوقچه اش خنکمان می کرد. حالا دیگر مش مهرعلی پیر شده و ما به میانه راه رسیده ایم. حالا دیگر خوردن آن فالوده ما را خوشحال نمی کند. حالا دیگر خیلی کم می بینم که بچه های قد و نیم قد دورش حلقه بزنند و داد بزنند « مش مهرعلی فالوده می خواهم» حالا دیگر اینقدر امکانات جور واجور سرازیر شده است که کمتر کسی یاد فالوده­ی مش مهرعلی می افتد. این مش مهرعلی است که همچنان چرخش را در شهر می چرخاند و روزی اش را از این راه از خدا می گیرد. بچه­های امروز سرشان به خیلی چیزها گرم است. گوشی به دست از خیابانها رد می شوند.و متوجه اطراف خود نیستند. جوک های اینترنتی برای همدیگر می خوانند. زمین فوتبالی را نمی بینم که بچه ها در آن سرگرم باشند و توپ به هوا پرتاب کنند.

اما مش مهرعلی 80 ساله باز هم فالوده اش را هر روز صبح درست می کند و امیدوار است که آن را خواهد فروخت و عجبا که می فروشد و نان خانواده اش را از همین جا در می آورد. راستی مش مهرعلی ما پس چه وقت بازنشسته خواهد شد؟ چه وقت دست خانمش را گرفته و به سفری چند روزه خواهد رفت؟ کدام تامین اجتماعی توانسته است به رفاه او بیاندیشد؟

                                                                                               3/3/93

                                                                                       نورعلی افشار

  • نورعلی افشار

طلاق آری یا نه؟!!

 


 

 

پسر با گل و شیرینی و کت و شلوار و ظاهر و وضع مرتب و اتو کرده، پدر و مادر و بزرگترهایش را همراه خود می­برد، دل تو دلش نیست. سعی می­کند بهترین گل دنیا را برایش بخرد، بهترین شیرینی را از بهترین قنادی برایش تهیه کند. آخر او را به عنوان همراه و همسر و یاور مشکلات ریز و درشتش در تمامی زندگی انتخاب کرده است. او را برگزیده است، چون بهترین دختر دنیاست. در رویایش با او مدام حرف می­زند. شب خواستگاری هر چه بزرگترها می­گویند بی هیچ مخالفتی قبول دارد و پای هر چه را جلویش می­گذارند امضاء می­کند. اگر بزرگتری مصلحت اندیشی می­کند قبول نمی­کند به قبایش بر می­خورد. او را بزرگتر و دلسوز خود نمی­داند مدام مخالفت می­کند مدام غر می­زند.

دختر هم که نگو، خیلی بی­قرار است مدام لحظه شماری می­کند که کی از راه می­رسند؟ چندبار با خودش تمرین و تکرار می­کند که اول چه بگوید! چگونه نگاه کند! گل را چطور از دست پسر بگیرد! چطور سینی چای را بیاورد! و اول به چه کسی تعارف کند! مجلس گرم است هرکس چیزی می­گوید لبها هم بشاش است و گل انداخته است. طرف داماد و طرف عروس معنی ندارد. همه یک طرف هستند. همه قند توی دلشان آب شده است که کی قند بالای سرعروس سائیده خواهد شد؟ قند کی شکسته خواهد شد؟ شب از نیمه گذشته است اما هیچ کس عجله ندارد که برخیزد و به خانه­اش برود. هیچ کس هم تعارف نمی­کند  که حالا دیگر دیر شده است و باید برویم. مجلس مجلسِ گل است و شیرینی و قند و نبات، کادوها یکی بعد از یکی از سینی و مجمعه خارج می­شود و به نوعروس هدیه داده می­شود همه انگشتهای حیرت بردهان است مادر داماد ترک تازی می­کند هر چه در چنته دارد رو می­کند همه را حیران کرده است. انگشتری مخصوص از داخل صندوقچه مادر داماد بیرون می­آید و همگان کف می­زنند، این چه شب فرخنده­ای است. همه از مزایای عروسی و ازدواج می­گویند همه به سنت پیغمبر اشاره می­کنند، همه دست می­زنند و شادی می­کنند. در گوشه­های مراسم عده­ای گرم صحبت خود هستند. از زمانه حرف می­زنند از این که قدیم­ها چطور بود و حالا چقدر تغییر کرده است. از اینکه گرانی سرسام آور شده است، اما باز نتیجه می­گیرند که خدا را شکر همه این مراسمات را خدا می­گرداند هیچ کس در دو مساله هیچگاه گیر نیافتاده است یکی عروسی و دیگری ساختمان سازی آخر ضامن هر دوی اینها خداست.

هلهله و شادی برپاست، نقل برسر عروس ریخته می­شود، همه آرزو می­کنند که این دو زوج جوان خوشبخت شوند. دراین میان تعهدات هم برای داماد ایجاد می­شود مهریه به تعداد تاریخ تولد عروس تعیین می­شود همه شاد هستند. ای بابا مهریه را کی داده و کی گرفته؟ ما مگرمهریه همسرمان را داده­ایم؟ داماد سراز پا نمی­شناسد. عاقد از راه می­رسد و گلویی با چای و شیرینی تازه می­کند دفتر مخصوص­اش را باز می­کند و شروع به خواندن عقد می­کند. دوشیزه مکرمه عروس خانم آیا من وکیلم که شما را با مهریه هزارو.... به عقد آقا داماد در بیاورم. عروس رفته گل بچیند. شاید عروس رفته گل سازی کند، شاید عروس در فکرش مبلغ مهریه را برآورد می­کند شاید.... چه می­دانم عروس هرجا رفته خیلی زود برمی­گردد و با حجب و حیا می­گوید « با اجازه پدر ومادرم و بزرگترها بله» شور و ولوله برپاست همه به هم تبریک می­گویند. عاقد تند تند امضاء می­گیرد و فیلم بردار تند تند عکس یادگاری می­گیرد. اول بزرگترها و بعد به ترتیب همه میهمانان در عکس انداختن شرکت می­کنند. مراسمات هر قومی هم تفاوت­هایی با هم دارد. گاهی کیک چند طبقه مزین کننده مجلس خواستگاری است گاهی هم کوچکتر. فرقی ندارد به هرحال این شب شب سرنوشت ساز است برای عروس و داماد . خوش بختی پسر و دختر آرزوی هر پدر و مادری است. آخر چه کسی می­خواهد فرزندش سیاه بخت شود. هیچ کس والله این را نمی­خواهد شب به صبح نزدیک شده است اما هنوز بحث ها شیرین است. هیچ کس از مجلس دل نمی­کند بلاخره همه با آرزوی خوش بختی مجلس را ترک می­کنند. اما کاغذی که برای مراسمات بعدی بین طرفین و چند ریش سفید امضاء شده مانند پروتکل­های بین المللی ارزش فوق العاده­ای پیدا کرده است. همه چشم دوخته­اند که داماد چطور از عهده تعهداتش برخواهد آمد. با وجود گرانی سرسام آور مراسمات بله برون، نامزدی، جشن­های عروسی، حنابندان و بالاخره ماه عسل چطور برگزار خواهد شد. لباس، طلا و هدایای اعیاد و مراسمات که جای خود دارند وداماد نباید در ادای هیچکدام کوتاهی کند. مگر دخترها چندبار ازدواج می­کنند. مگر دختر چند بار لباس عروسی می­پوشد. چندبار در ماشین عروس می نشیند و گل در دست برای مردم دست تکان می­دهد، مگر چندبار مردم عروسیش را به او تبریک خواهند گفت. یک بار است دیگر. پس عروس حق دارد هرچه دوست دارد بخواهد. داماد هم وظیفه دارد همه را موبه مو اجرا کند. کم نگذارد. کم گذاشتن هر کدام از اینها دهن کجی به خودش است. دهن کجی به سرنوشت خودش است.

بالاخره موعد موعود فرا می­رسد داماد پس از کلی دوندگی و سرزدن به بانک­ها و موسسات مالی و بخش وام اداره­اش و نیز کلی سرگردانی کشیدن تالار مخصوص همسرش را برمی­گزیند. ضمناً با خانمش سری هم به بازار می­زند و چند قلم جنس درشت و گران قیمت جهیزیه را تهیه می­کند، و به خانواده همسرش تقدیم می­کند تا طی مراسمی خاص و با تشریفات ساز و دهل جهیزیه به خانه­ای که قبلاً تدارک دیده و لابد در شان همسرش می­باشد نقل مکان شود. کارت های دعوت هم نوشته شده  و در لفاف مخصوص پیچیده شده و به فامیل و اقوام و آشنایان تقدیم می­شود گاهی پشت کارت­ها می­خوانی که نوشته شده لطفاً از آوردن کادوخودداری فرمایید؟ این هم امتیازی است برای عروس و داماد، چه معنی دارد که انسان یک شب مردم را به مراسمش دعوت کند و از آنها پذیرایی کند و بعد توقع داشته باشد که آنها برایش کادو  بیاورند. مراسم از ساعت 7الی11شب برقرار است عروس و داماد از صبح در آرایشگاه مشغول آرایش هستند، فیلم بردار مادر مرده هم قدم به قدم با آنها همراه است. باغی هم اجاره شده تا غروب هر دو در آن باغ قدم بزنند و فیلم­های یادگاری بگیرند تا در آینده جزء افتخاراتشان باشد. عروسی بدون فیلم برداری در باغ مثل میوه بدون پوست می­ماند که زود می­ماسد و از بین می­رود و دیگر نمی­شود آن را خورد. میهمانان جلیل القدر یکی یکی فرا می­رسند. درتالار عروسی شوری برپاست یک نفر ایستاده و خوش آمدگویی می­گوید. هرکسی از در وارد می­شود به دنبال آشنایی است که در آنجا امشب را خوش بگذراند عجب شبی است امشب. ارکستر هم دو گونه­ است یکی گروهی است که ویلون در دست دارد و آخرشب نیم ساعتی مردم را مشعوف خواهد کرد و گروه دیگر که اصلی  هم محسوب می­شوندارگی و جازی را تدارک دیده­اند که در وسط میدان رقص هنرنمایی خواهند کرد. خلاصه شوری برپاست چراغ­ها هر لحظه خاموش می­شود و صدای نتراشیده و نخراشیده بلندگو گوش­ها را کر کرده است. مجلس، مجلس بزم است و عیش و طرب و بذله­گویی. شامی هم تدارک دیده شده که بعد از کلی بزن و بکوب سرو خواهد شد. البته با منوی چند رقمی که سلف سرویس است و هر کس هر چه دلش بخواهد خواهد خورد. ما ایرانیها هم که قربانش بروم  با این فرهنگ­ها اخت داریم و می­دانیم که« اندازه نگه دار که اندازه نکوست» پس هیچ نگرانی در بین نخواهد بود و همه راضی و خوش حال از این عروسی بیرون خواهند رفت. ولی زهی خیال باطل، همه گله دارند. هرکس چیزی می­گوید. یکی می­گوید: برنجش اصلاً خوب دم نکرده بود. دومی می­گوید: من اصلاً نتوانستم خوب گوشت بخورم. سومی با گله فراوان می­گوید:« آخر مرد حسابی اگر توان مالی نداشتی چرا اینقدر میهمان دعوت می­کردی از شام خودمان هم ماندیم» خلاصه شام معضل اصلی است، همه مراسم عروسی یک طرف شام عروسی هم یک طرف. عروس و داماد گیج و گنگ شده اند هرکس چیزی می­گوید. داماد سرسام گرفته است و چندبار خودش را لعنت می­کند که تن به چنین مراسمی داده است. عروس در دلش شاد و خرامان است و ناز به فلک می­فروشد. در دلش غوغایی برپاست. همه می­آیند و به این زوج جوان تبریک می­گویند و برایشان  آرزوی خوش بختی می­نمایند. شب از نیمه گذشته و باید کاروان عروسی به راه بیافتد. قبل از خروج از تالار مردم منتظر مراسم آتش بازی هستند مراسمی که به هر چیزی شبیه است جز آتش بازی. عروس فاتح به میدان می­آید و چند حرکت ناشیرین اجرا می­کند. شب عروسی بعد از سرو صدا و بوق و کرنا و دست تکان دادن­های ناموزون عروس خانم روبه پایان است. همسایه­ها همگی کلافه شده­اند و خواب به چشمشان نمی­آید. اما باکی نیست مگر آدم در عمرش چندبار عروسی می­کند؟ بنابراین داماد پیه این حق الناس را هم به تنش مالیده و باکی ندارد. همه­اش در دلش می­گوید خوشحالم که به همه خوش گذشته است. ما خوشبخت ترین عروس و داماد دنیائیم. زمزمه ماه عسل از این و آن شنیده می­شود هر کسی چیزی می­گوید اما واقعیت را فقط عروس و داماد می­دانند داماد بلیط سفر به کیش را قبلاً آماده کرده و در جیبش نگهداری می­کند. فردا صبح کلی کار دارند باید با بدرقه اقوام به این سفر رویایی بروند و چند روزی را در ساحل زیبای کیش خوش بگذرانند. صبح روز بعد پدر و مادر و اطرافیان عروس  و داماد جلوی درب منزل قرآن و آب به دست منتظرند تا این دو نوشکفته خارج شوند. همه هلهله می­کشند ناگهان این دو موجود اساطیری بیرون می­آیند.  دست در دست و عاشقانه، خیلی­ها در آن جمع به این صمیمت و عشق غبطه می­خورند. خیلی از دخترخانم­ها در دلشان آرزو می­کنند کاش جای عروس خانم بودند. زندگی ایده­آل و رویایی آرزوی هر دختری است. حالا این زندگی نصیب عروس خانم شده است. بگذریم. ماشین منتظر است تا این دو را به فرودگاه برساند عاشق و معشوق سوار در ماشین با همه بای بای می­کنند و چند دقیقه بعد خود را جلوی فرودگاه می­بینند. اصلاً متوجه نمی­شوند کی رسیدند. چون غرق در صحبت­های عاشقانه هستند، قلب­های هر دو به طپش افتاده است زمان را درک نمی­کنند. هر چه هست عشق است و شور است و دوستی. هواپیما آماده است. بعد از کنترل­های معمول در فرودگاه سوار هواپیما می­شوند و چند دقیقه بعد باز خود را برفراز کیش می­بینند به همدیگر می­گویند. راستی ما کی رسیدیم؟ کیش سرزمین رویایی آنهاست. همه چیز زیباست، ساحل زیبایی کیش را می­بینند که این زوج جوان را به خود مجذوب کرده است. بازارچه­ها و مراکز خرید جذابیت دیگری دارد. چون اولین سفر این دو است پس انتظار خرید کادو و سوغاتی برای اطرافیان هم طبیعی است. بیچاره داماد لال است و هیچ حرف نمی­زند عروس خانم هرچه می­گوید داماد اطاعت می­کند. اطاعت محض. این مایکرویو برای مادرم،چشم. این دوربین عکاسی برای برادرم، اطاعت. این ریش تراش آلمانی برای پدرم، به روی چشم. این حوله برای پدرت اطاعت. این روسری برای مادرت بله. این ماژیک­ها برای برادرت بله خانم. کم کم برادرم و برادرت به گوش می­رسد. او در این خرید توانسته  است حرفش را به کرسی بنشاند، پس خیلی خوشحال و فاتح است. داماد بیچاره هم که عروسش را شاه پریان می­داند هیچ نمی­گوید. حرف و کلامش را حجت حق می­داند، پس خوشحال و راضی است. اقامت چند روزه در کیش چند میلیونی خرج برگردن داماد می­گذارد. و عروس خانم که حالا دیگر سیرسیر شده است و کلی عکس و فیلم از این خاطرات به همراه دارد و اگر به خانه برسد برای مادر و اطرافیانش کلی حرف برای تعریف کردن دارد در هواپیما غرق در شادی است. مدام از شوهرش تشکر می­کند. او را وصف می­کند. در زبانش همه­اش عزیزم می­چرخد شوهرهم که خود را بهترین مرد دنیا می­داند مدام به خود می­بالد از اینکه چنین زنی را اختیار کرده به خودش احسنت می­گوید. اما چیزی برای تعریف کردن برای مادر و اقوامش ندارد راستش دستش هم خالی است جز چند قلم جنس بنجُل چیزی برای آنها نخریده است. اما در دلش توجیه می­کند و دلیل می­آورد. و سعی دارد در دلش اطرافیانش را قانع کند. به هرحال این دو کبوتر عاشق به خانه می­رسند با کلی حرف و حدیث و سوغاتی. لابد چند روزی هم پاگشا برپاست و باید اطرافیان اینان را به شام و مراسم پاگشا دعوت کنند. این مراسم در بین ما ایرانیان خیلی ارزش دارد کیست که عروسی کرده باشد و به مراسم پاگشا دعوت نشده باشد؟ مسابقه دعوت برقرار است و هرکس سعی دارد این زوج خوشبخت را زودتر دعوت کند و کادویش را به این دو تقدیم کند. چند شب هم این دو در این مراسم­ها غرق در شادی هستند. البته حرف و حدیث­هایی­ هم به وجود آمده اما به دعوا و جنجال نکشیده. اگر مرد اعتراض کرده زن زود جوابش را داده و مساله را جمع و جور کرده است. پس فعلاً حرف جدی و دعوا به وجود نیامده است. جز اینکه عروس هی دارد خانواده­اش را بالاتر از خانواده شوهرش می­داند. به هر حال این روزها هم می­گذرد و رفت و آمدها فروکش می­کند. مرد کم کم به خودش می­آید و یادش می­افتد که دوران مرخصی به سرآمده و باید در محل کارش حاضر شود. محیط اداره و سختی­هایش یادش می­آید. حالا دیگر متاهل شده و باید با مسئولیت بیشتری در محل کارش حاضر شود باید مراقب رفتارش با جناب مدیر هم باشد. اگر ذره­ای بی احتیاطی کند مدیر کل حسابش را خواهد رسید و آن وقت است که زندگی همسر عزیزش هم به خطر خواهد افتاد. روز اول است که به اداره رفته است با دو سه جعبه شیرینی. همه همکاران از راه می­رسند و به او تبریک میگویند. مرد که بسیار احساساتی است از سیر تا پیاز مراسم را برای همکاران تعریف می­کند.حتی به بعضی از همکاران چند عکس خصوصی را که در گوشی خود نگهداری می­کند نشان می­دهد. یادم رفت بگویم که زن عادت دارد بسیار بخوابد بنابراین صبحها مرد خودش صبحانه حاضر می­کند و از خودش تنهایی پذیرایی می­کند. زن به او فهمانده است که اهل آماده کردن صبحانه نیست. اصلاً چیزی از آشپزی نمی­داند او در خانه مادرش حتی یک بار هم آشپزی نکرده است. بنابراین طبیعی است که از ناهار هم در این خانه خبری نباشد. مرد یاد گرفته است که ظهرها از مطبخ سرکوچه ناهار بخرد و به خانه بیاورد و این ناهار بسیار خوشمزه را همراه همسرش نوش جان نماید! عروس خانم البته عادتهای دیگری هم دارد شبها زل می­زند به ماهواره و سریالها را دنبال می­کند. این کار تا نیمه شب و شاید بیشتر طول می­کشد. داماد که کارمندی منضبط و مرتبی است و باید خیلی زود بیدار شود در رختخواب کلافه می­شود و غرولند می­کند، اما عروس خانم توجهی به این مساله ندارد. داماد فکر می­کند چون اول زندگی است مساله خاصی نیست حتماً بعداً درست خواهد شد. پس اعتراض جدی نمی­کند سعی می­کند حوصله به خرج دهد تا زندگی به کام همسرش شیرین بیاید. پس مانند شوهری فداکار این مسائل را تحمل می­کند و صبح زود برمی­خیزد و صبحانه­اش را آماده می­کند و تنهایی می­خورد و به راه می­افتد. در سرکار هم مدام به همسر عزیزش فکر می­کند. چندبار پیامک عاشقانه می­فرستد و از همسرش قدردانی می­کند و او را بهترین یار و یاور عاشق معرفی می­نماید. زن که بر بال خوشبختی سوار است سر از پا نمی­شناسد بعد از اینکه از خواب بیدار می­شود تلفن را بر می­دارد و به مادر و خواهر و اقوام و دوستانش تلفن می­کند و از سجایای اخلاقی شوهرش می­گوید از خوشبختی می­گوید. اگر کسی مشکلی دارد او را راهنمائی می­کند. از تجربیات خودشان حرف می­زند در حالیکه هنوز تجربه­ای کسب نکرده است. چیزی را از زندگی یاد نگرفته است. اما خودش را خوشبخت ترین فرد زندگی می­داند. زندگی ادامه دارد اما کم کم کسل کننده می­شود. مرد متوجه می­شود که این زندگی تکراری است و به جز ماهواره،  مد، فشن، وای فای و ایمیل و این چیزها در زندگی خود چیزی نمی­بیند. حالا دیگر زندگی صورت جدی به خود گرفته است از میهمانی خبری نیست، از شلوغی خبری نیست. از طرفی دیگر مرد اجازه ندارد تنهایی به مادرش سربزند اگر قرار است به مادرش سربزند باید آنها او و همسرش را دعوت کنند . بدون دعوت قبلی رفتن به خانه مادر صورت خوشی ندارد. اما بشنوید از مادر همسرش که مدام در زندگی این دو سرک می­کشد چه بگویم این زندگی یک روز و دو روز که نیست خیلی جدی است پس نمی­توان آن را به شوخی و هزل گرفت. روزها می­گذشت و می­گذشت. مرد در اداره مشغول کار خویش بود و زن هم طبق روال روزهای قبل به دیدوبازدیدهای زنانه و تلفن و خواب و ماهواره سرش گرم بود تازه ابزاری مثل اینترنت هم جای خاصی در زندگی او پیدا کرده بود روزها به همین منوال گذشت تا سالگرد ازدواج این زوج به ظاهر شیفته فرا رسید. زن که از دو سه ماه پیش زمزمه هایی راه انداخته بود توانست همسرش را راضی کند تا جشن سالگرد ازدواج مفصلی تدارک ببیند . بازهم فیلم و عکس و شام و لباس و کادو و میهمان و میهمانی. خدا می­داند این یک شب چقدر خرج روی دست مرد گذاشت. اما او صبر پیشه کرد و هیچ نگفت. دائم با خودش می­گفت این دیگر آخرین مراسم است. زنم سر عقل می­آید قدر زندگی را خواهد دانست. ما که دیگر از این مراسم­ها نخواهیم داشت اما اقتصاد و گرانی سرسام آور کمرش را شکسته بود کم کم دستش به قرض کردن از این و آن باز شده بود. مردی که هیچ وقت عادت نداشت به کسی رو بیاندازد کم کم می­رفت و رو می­انداخت اما به خانواده خود هیچ نمی گفت و دم نمی­زد. خانواده­اش که به رسم روزگار ما ایرانیان مدام حرص می­خوردند به این تازه داماد تذکر می­دادند. مادرش هر وقت فرصت گیر می­آورد مسائل را گوش زد می­کرد و او را به مراقبت از زندگی­اش توصیه می­نمود. اما داماد تازه عروسی کرده، به زندگی خود خوش بین بود بنابراین  توصیه­های خانواده­اش را جدی نمی­گرفت. گاهی با خود فکر می­کرد شاید مادرش به زندگی عروسش حسادت می­ورزد. بنابراین این رفتارها را طبیعی می­دانست. سرانجام روز موعود فرا رسید. مراسم سالگرد ازدواج باشکوه خاصی برگزار شد. همه چیزهایی که عروس خانم آرزویش را داشت جمع شده بود. اما این بار نه با صفا و صمیمیت عروسی، چون خانواده شوهرخیلی رسمی آمدند و رفتند اما خانواده عروس از خیلی وقت پیش در جریان مراسمات و برنامه ها قرار گرفته بودند. آن شب هم همه گل گفتند و گل شنیدند. شام مفصلی که تدارک  دیده شده بود سرو شد و همه برای این زوج جوان و خوش بخت آرزوی سعادت و بهروزی کردند. شب از نیمه گذشت و همگان به منزل خویش رفتند. عروس سر از پا نمی­شناخت  و مدام خوشحالی می­کرد. مرد که کارمندی منظم بود به خواب رفت و دوباره روز از نو و روزی از نو. کم کم اعتراض و غرولند مرد بلند شد و به این شیوه زندگی اعتراض نمود اما زن گوشش به این حرف­ها بدهکار نبود و اصلاً توجهی به اعتراضات مرد نمی­کرد. بنابراین مرد کم کم از زنش فاصله گرفت  و گوشه تنهایی اختیار کرد. زن که اوایل این رفتار برایش مهم نبود کم کم به این نتیجه رسید که شاید شوهرش اعتیاد پیدا کرده است. بنابراین موضوع را با خانواده­ خویش در میان گذاشت. پدرزن با داماد خویش حرف زد و همین موضوع جرقه­ای شد که اختلاف میان این زوج را تشدید نمود. کم کم زن و شوهر رویشان به همدیگر باز شد تقریباً هر روز در خانه دعوا و بگومگو بود و جر و بحث و اختلاف خانه را فراگرفته بود که این دو متوجه شدند کوچولویی در راه است و زن و شوهر مسئولیتی جدیدی بر دوششان قرار گرفته است. مساله بچه کمی از اختلافات را کاست هر دو مشغول مساله جدید شدند و یادشان رفت که اختلافی وجود داشته است. این مساله نه ماه به طول کشید  و نوزاد از راه رسید. بگذریم از اینکه درباره انتخاب اسم چه اختلافاتی ایجاد شد. مرد مسئولیت جدیدی پیدا کرده بود و اشتباهات و کم کارهای زنش برایش چندان مهم نبود. خدا را شکر می­کرد که بچه­ای را به آنها عطا کرده است. این موضوع برایش خیلی مشغول کننده بود. یکی دو سال به همین منوال گذشت. هر چند در طول این یکی دوسال چندبار اختلاف به وجود آمد اما هر دو به دلیل بچه کوتاه آمدند. باز زندگی بر همین منوال گذشت و یکی دوسال از زندگی مشترک را هم تجربه کردند. کم کم اختلافات ریشه­های عمیق تری پیدا کرده است زن و شوهر حرف همدیگر را نمی­توانند هضم کنند. مرد و زن دست به دامن خانواده­های خویش شده­اند کم کم پای بزرگترها  و ریش سفیدها به این خانه باز شده است. جلسات متعددی تشکیل شده تا این کانون گرم که خیلی در اطرافیان سروصدا کرده بود پابرجا بماند. مشاوره­های زیادی از طرف دوستان و اقوام به گوش می­رسد هرکس چیزی می­گوید. طرف عروس، داماد را مقصر می­دانند و طرف داماد عروس را. عده­ای زیاده خواهی عروس را عامل این اختلاف می­دانند. بعضی­ها عدم تدبیر و سیاست و مدیریت داماد را موجب بروز اختلاف می­دانند. بعضی­ها اعتقاد دارند ماهواره و لوازم مجازی به وجود آمده زنها را سربه هوا کرده است. بعضی­ها می­گویند مادر عروس مقصر است چون دخترش را درست تربیت نکرده و به خانه بخت فرستاده است. زمزمه­های زیادی به گوش می­رسد. بعضی وقت­ها زمزمه طلاق شنیده می­شود. چندبار خانواده داماد به پسرشان فشار آورده­اند که زنت را طلاق بده و خلاص شو اما هزارو اندی سکه طلا مانع تصمیم گیری داماد می­شود. عروس هم به گرفتن مهریه اصرار و پافشاری می­کند و حاضر نیست به همین راحتی از خانه داماد بیرون برود. او هم چند بار از خانواده­اش شنیده است که او را به طلاق گرفتن توصیه می­کنند. دیگر از آن روابط صمیمی فامیلی خبری نیست. آن گل گفتن­ها و گل شنیدن­ها قطع شده است. طرف داماد در پشت پسرشان ایستاده­اند و طرف عروس پشت دخترشان، هرکس طرف مقابل را مقصر اصلی می­داند. واقعاً معلوم نیست چه کسی مقصر است. این زن و شوهر در موقع نامزدی از هرچه حرف زدند الا مسائل زندگی، الا مسئولیت پذیری، الا تعیین اولیت­های زندگی این موضوعات را برای خود شوخی می­دانستند یا اصلاً اعتقادی به این مباحث نداشتند. اما واقعیت­های زندگی رخ نموده و خود را آشکار کرده است. جلسات متعددی تشکیل شده  اما به نتیجه مطلوبی نرسیده است. مرد توان مالی پرداخت مهریه را ندارد، زن هم مهریه را حق قانونی و شرعی خود می­داند. در این بین فامیل و ریش سفیدان هم بلاتکلیف مانده­اند زمزمه طلاق حالا دیگر جدی تر شده است. تصمیم جدایی صورت جدی و قطعی به خود گرفته است. تقریباً این مساله بین زن و شوهر تمام شده است آنها به طلاق عاطفی اعتقاد پیدا کرده­اند و خود را زن و شوهر نمی­دانند اما برای اینکه آبروریزی نشود ظاهراً زیر یک سقف زندگی می­کنند. بچه به طور کلی فراموش شده و اهمیت خود را از دست داده است. سرنوشت این کودک معصوم و بی پناه هیچ جایی در تصمیم گیری این دو ندارد. هر دو برای خود استدلال­هایی دارند مادر معتقد است بچه آسیب زیادی نخواهد دید، پدرش توان اداره زندگی بچه خود را دارد من چرا باید پای این بچه بسوزم؟ پدر می­گوید خیالی نیست دندم نرم بچه­ام را بزرگ خواهم کرد تازه مادربزرگش هم هست به من کمک می­کند. مجبور نیستیم به خاطر یک بچه عمر خود را تباه کنم. خبری از مشاوره با روان شناس و متخصص خانواده نیست. هیچ کس از غرور خود دست برنمی­دارد تا با آموزش دیدن و یادگرفتن راه حل درست سرتعظیم در برابر زندگی خویش فرود آورد. بالاخره تصمیم نهایی گرفته می­شود. جهیزیه مال عروس، طلاها مال عروس، بزرگ کردن بچه با داماد. مهریه را چون داماد توان پرداخت ندارد عروس می­بخشد. طلاق توافقی امضاء  می­شود. از طرف هر یک بزرگتری انتخاب می­شود تا به دادگاه خانواده مراجعه و مراسم و تشریفات طلاق اجرا شود. پس از چند بار رفت و آمد و انتخاب داور و اعلام نظر داوری و شنیدن نصایح رئیس دادگاه، حکم عدم امکان سازش صادر می­شود. زن و شوهر که برای خود  کاخ بزرگی ترسیم کرده بودند با کوخ و کلوخ زاری مواجه می­شوند. روز صدور حکم روز بزرگی است. غم بر چهره همگان نشسته است. هرکس چیزی می­گوید. خیلی­ها از مراسم عروسی و ریخت و پاش­های آن روز می­گویند. عده­ای می­گویند خوشبختی این چیزی نبود که این دو به دنبالش بودند. اما حال زن و مرد خیلی دگرگون است. خاطرات مدام از جلوی چشمان هر دو عبور می­کند. هیچ کس خودش را مقصر در قضیه نمی­داند اما آیا واقعیت اینست؟ آیا هیچ کس مقصر نیست؟ یا هر دو مقصرند؟ بگذریم طلاق صادر شده و آماده اجرا در دفترخانه طلاق است این بار هیچ جعبه شیرینی در بین نیست. دستان همه خالی است و با عجله و ناراحتی به دفترخانه طلاق وارد می­شوند. سردفتر که مردی میانسال و جامعه دیده است هر دو را نگاه می­کند ابتدا آن دو را نصیحت می­کند. بعد که می­بیند تلاش کارساز نیست و بزرگترها هم نتواسته­اند کاری از پیش ببرند دست به قلم می­شود و دفترچه طلاق را پر می­کند و سپس صیغه منحوس طلاق را جاری می­کند. هیچ کس هلهله نمی­کشد، هیچ کس کف نمی­زند. هیچ کس خندان نیست. اما شب خواستگاری حال و روز دیگری حاکم بود طلاق در ذهن هیچ کس نبود. زن و شوهر خود را خوشبخت ترین در دنیا می­دانستند بارها این را به همه گفته بودند. اما امروز اصلاً به صورت هم نگاه نمی­کنند. انزجار و تنفر از صورتشان می­بارد. انگار دشمن خونی همدیگر هستند. موقع امضای دفترچه طلاق هم مرد و هم زن همدیگر را نفرین می­کنند. بزرگترها پاپیش گذاشته آنها را دعوت به صبر و شکیبائی می­کنند. بچه در خانه مانده است و از سرنوشت خویش خبر ندارد. او کوچکتر از آن است که این واقعه را درک کند. اما به هر حال پدر و مادر تصمیم بزرگی گرفته­اند و او را از کانون گرم خانواده جدا کرده و به جامعه سپرده­اند. غرور و خودخواهی آنها اولین لطمه را به این کودک خواهد زد. کودکان معصوم نیاز به عاطفه و محبت پدر و مادر خویش دارند بدون پدر و مادر کودکان درست تربیت نمی­شوند و انسانهای بزرگی نخواهند شد. اما این مساله هیچ اهمیتی برای زن و مرد ندارد. آنها با نفرت تمام طلاق نامه را امضاء می­کنند و از هم دور می­­شوند. سردفتر که تجربه این عمل را بارها داشته است آرام و با حوصله تمام امضاءها را می­گیرد و دست آخر خودش پای دفترچه طلاق را امضاء و مهر می­کند و به هر یک، یک نسخه تقدیم می­کند  و بعد بیان می­دارد لطفاً حق التحریر طلاق نامه را پرداخت نمائید. مرد دست در جیب خود می­برد و مبلغی را که سردفتر طلاق مطالبه کرده است به او تقدیم می­کند. این آخرین پولیست که او برای این مهم صرف می­کند. اما اولین پولیست که برای جدایی صرف می­شود و هیچ لذتی ندارد. تا اینجا مرد هر پولی را صرف کرده بود برای محکم تر کردن کانون خانواده­اش بود اما این پول بنیان خانواده­اش را برکند و این دو را برای همیشه نامحرم و غریبه کرد . طلاق تنها واژه­ایست که نمی­توان برایش زیبایی تصور کرد. همگان از آن تنفر دارند و هیچ کس دلش نمی­خواهد تجربه­اش کند اما عده­ای از انسانها این عنصر شوم را تجربه می­کنند و ای کاش روزی برسد که هیچ کس این حس تنفرآمیز را تجربه نکند.

                                                                                       13/7/93- نورعلی افشار آقاجری

 

  • نورعلی افشار


به نام خدا

وقتی همگی سرگرم خرید کتاب برای خود بودیم، آقایی میانسال جلویمان را گرفت و کاتالوگی را داد و درباره موسسه خودشان برایمان گفت صندوق را به ما نشان داد و گفت: حدس می زنی چقدر در درون آن کتاب جا می گیرد؟ بعد توضیح داد که این صندق را برای این تعبیه کرده ایم که هرکس که مایل است همه بچه ها در ایران کتاب داشته باشند بتوانند کتاب بخوانند، یک کتاب داخل آن بیاندازند با شنیدن این حرف من که غرق کتاب خریدن برای خودمان بودم به خود آمدم و حالتی خاص وجودم را فرا گرفت. با خودم گفتم کتاب هم کالایی است که فقط عده ای خاص می توانند آن را داشته باشند. یعنی سواد و تحصیل و مطالعه هم اختصاصی است چه بسیارند افرادی که در اقصی نقاط کشور ساکنند و اصلاً تا به حال به این نمایشگاه نیامده اند. ما که هر سال از این نعمت استفاده می کنیم غافل از پرداخت هزینه آن هستیم. این ایده موسسه مهر گیتی امروز برای من درس بزرگی بود. دیدم من با خود خواهی هایم همیشه و در همه وقت به فکر رفاه و آسایش و آرامش خودم هستم. گروه ما دو جلد کتاب خرید و به آن صندوق هدیه کرد. موقعی که بچه ها کتابها را داخل صندوق می انداختند حاضران دست می زدند و آنها را تشویق می کردند من برق شادی را در چشمان بچه های خودمان دیدم.

نمایشگاه کتاب سال چونان مینیاتوری است رنگانگ از فرهنگ ها، ایده ها، رفتارها، بزرگ منشی­ها و خودخواهی ها.

امسال که با حوصله و دقت بیشتری نمایشگاه را گشت زدم درس های زیادی از آن گرفتم. کمی به خودم آمدم. کمی از غرورم کاستم. کمی به اطرافم نگریستم. کمی هم شکرگزار یکتا بودم که ما را در مسیر اعتلا و علم خواهی و دانش آموزی قرار داده است.

                                                                                                  نورعلی افشار آقاجری

                                                                                                       ساعت 10 شب

                                                                                                         16/2/93

                                                                                                        

 

 

  • نورعلی افشار

 

شخصی به دادگستری مراجعه میکند و با تقدیم دادخواستی حق را از خوانده مطالبه میکند . دادگستری پس از اخذ هزینه های دادرسی وبررسی دادخواست تقدیمی اعلام میدارد که خواهان حق تقدیم دادخواست را ندارد. لذا از ادامه رسیدگی ممانعت بعمل آورده خواهان را راهنمایی میکند تا به ذی حق اعلام نماید تا برای تقدیم دادخواستی جداگانه و با پرداخت هزینه دادرسی مجدد اقدام به اقامه دعوی کند. دادگستری هیچ قراری را نیز صادر نمیکند و حاضر به اعاده هزینه های دادرسی به خواهان نیست .

 

سوال: آیا خواهان مذکور حق دارد هزینه های دادرسی را از دادگستری مطالبه کند ؟ برای اینکار چه کار باید بکند؟

 

جواب: بنا بر دلایل واستدلالهای زیر دادگستری مکلف است هزینه های دادرسی ماخوذه را بطور کامل به خواهان ذکر شده اعاده نماید.

1- نظر به اینکه دادگستری نیز مانند تمام آحاد جامعه محسوب میشود و دارای حقوق و تکالیف مندرج در قانون میباشد و بنا بر اینکه همه ی اشخاص حقیقی وحقوقی در مقابل قانون پاسخگو میباشند طرح چنین دعوایی علیه دادگستری بنا برعمومات قانونی وحقوق متعدد مندرج در قوانین کشور منطبق با موازین حقوقی است بنابراین پس از طرح دعوی مذکور در همان دادگستری علیه همان دادگستری بایستی دعوا مورد رسیدگی قرارگیرد و پس از رسیدگی باید به نفع خواهان مذکور و علیه دادگستری رأی حقوقی صادر و پس از صدور اجرائیه درصورت استنکاف دادگستری از اموال وی به موجب قانون نحوه اجرای محکومیت های مالی مصوب 1393 توقیف وبه خواهان پرداخت گردد.

2- نظر به اینکه دادگستری هزینه های دادرسی را بابت اجرت خود در جهت رسیدگی به دعاوی اخذ میکند چنانچه در پرونده مورد بحث هیچ رسیدگی انجام ندهد و نظر به اینکه هیچ عملی انجام نداده است اخذ هزینه های دادرسی از نظر مقررات حقوقی وقواعد فقهی متعدد مواجه با اشکال بوده ، دادرس مکلف است هزینه های اخذ شده را به خواهان عودت نماید.

3- با این عمل دادگستری بنا به قاعده حقوقی {دارا شدن غیر عادلانه} به نحو غیرعادلانه  دارا شده است وبراساس قانون مدنی باید وجوه اخذ شده را به خواهان عودت نماید.

4- به موجب قاعده استصحاب و براساس ماده 198 قانون آئین دادرسی مدنی دادگستری مکلف است هزینه های اخذ شده را به خواهان عودت نماید.

5- بنابرقاعده فقهی {حرمت مال مومن } اموال مومنین از حرمت برخوردار بوده وهرشخص آن اموال را اخذ نماید شرعا" وقانونا" مکلف است آن را به ذی حق اعاده نماید.

 

دادخواستی را که میتوان علیه دادگستری طرح نمود به این شرح خواهد بود :

 

ریاست محترم دادگستری ...

سلام علیکم

احتراما" با تقدیم دادخواست و ضمائم استماع دعوی تحت تمنی است

نظر به اینکه اینجانب در تاریخ ..... و بموجب پرونده کلاسه ..... دادخواستی را علیه آقای ..... طرح و تقاضای رسیدگی آن را نموده ام و با عنایت بر اینکه شعبه ..... حقوقی آن دادگستری محترم اینجانب را براساس بند دهم ماده 84 قانون آئین دادرسی مدنی ذینفع ندانسته است اما بدون ورود در دعوی و رسیدگی به آن ، پرونده را معطل باقی گذاشته است و نظر به اینکه حاضر به اعاده هزینه های دادرسی واریزی به حساب دادگستری به اینجانب نمیباشد وبا توجه به اینکه بنابر قاعده فقهی حرمت مال مومن و نیز دارا شدن غیرعادلانه و بموجب ماده 198 قانون آئین دادرسی مدنی رسیدگی به پرونده و صدور حکم دائر بر محکومیت اداره دادگستری شهرستان ..... مورد استدعاست.

 

دوستان عزیز لطفا" نظرات موافق ومخالف خویش را جهت مطالعه دیگر دوستان در همین صفحه به اشتراک بگذارند.

  • نورعلی افشار

<< گر بت نمیپرستی با کافران چه کارت >>

اما اگر پرستی کافر کند شکارت

 

خواهد بگفت برتو کن سجده بر بت اینجا

خواهی بگفت ای چشم من را ببر کنارت

 

کافر پس به خنده قولی دهد برایت

این که تو را برد تا پیش در وزارت

 

گولش نخور ازیرا کافر ندارد عقلی

ار عقل داشت خود را می برد تا صدارت

 

خود را سپار بر حق نی دست کفر هشدار

لؤلؤ شود نصیبت از حضرت کبارت

 


بس نکته ها شنیدم با گوش خود زیارم

او را پرست هردم بر روح کن نظارت

 

کفر لعین امروز پررنگ و بوست زنهار

<< گر بت نمی پرستی با کافران چه کارت>>


سروده : نورعلی افشار آقاجری

  • نورعلی افشار