وبلاگ حقوقی - ادبی نورعلی افشار

مشخصات بلاگ
وبلاگ حقوقی - ادبی نورعلی افشار

دوستان عزیز سلام
صفحه شخصی که از امروز پیش روی شماست باهدفهای زیر راه اندازی شده است :
1- ترغیب وتشویق دوستان به مطالعه وکتاب خوانی ونیز پژوهش درحد توان
2- آگاهی از ادب وادبیات کشور عزیزمان ونیز اطلاع رسانی درخصوص کتب ونشریات ادبی جدید
3- سرک کشیدن به دنیای طنز وادبی ونیز معرفی طنز نویسان امروز کشورمان
4- بحث درباره ضرب المثلها ی فارسی وترکی وهمچنین بررسی ریشه های تاریخی وعلل به وجود آمدن ضرب المثلها
5- پرسش وپاسخ درباره مباحث حقوقی ونیز توضیح وتبیین بحثهای حقوقی مقدماتی وبحث وگفتگو درباره آنها ونیز معرفی قوانینی که به تازگی تصویب میشوند.
هدف از این نوشته ها گفتگوست ونیز ترغیب همدیگر به مطالعه وکتاب خوانی کاری که متاسفانه در میان ما کمرنگ شده است . از همه دوستان تقاضامندم پس از مطالعه مطالب این صفحه چنانچه نظر انتقاد پیشنهاد و یا پرسشی دارند در قسمت نظرات اعلام نمایند تا با کمک یکدیگر بتوانیم مطالبی پربار وبا ارزش را در این صفحه به دوستان خود ارایه نماییم.
انتظار اینجانب این است که صفحه حاضر محل بحث وگفتگوی علمی میان دوستان باشد.

نورعلی افشار

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است


«وقتی پدرم مرا برای خرید عید می برد فکر می کردم من خوشبخت ترین آدم روی زمینم، ولی الان که فرزندم را می­برم خرید خودم را خوشبخت ترین آدم روی زمین می بینم... »

هر دو دستهایم را گرفته بودند، یک دستم بدست مادر و دست دیگرم بدست پدر، اما دستهایشان سرد بود، حتی دست مادرم، او که همیشه گرم ترین دستهای دنیا را داشت وقتی دستهایم را می­گرفت و مرا در آغوش می­کشید گرم گرم می­شد. ولی آنروز سرد بودند و قدمهایشان سنگین بود، نگاهشان گیج و مبهم بود و  بی هدف رو ویترین ها می چرخید.

گاهی پدرم ناخودآگاه دستم را به شدت می­فشرد و چیزی زیر لب می­گفت سرش را می­چرخاند من که نگاهش می­کردم اصلاً حواسش به من نبود، در چهره­اش عصبانیتی بی صدا خفته بود دست مادرم بی روح و بی رمق و سرد، فقط دستم را گرفته بود و هیچ حسی نداشت چهره­اش کلافه و بی حوصله بود بالاخره طاقتم تمام شد و اعتراض کردم « من حوصلم سررفت، بریم خونه، چقدر باید راه بریم؟ من خسته شدم!!...» پدر و مادر به خود آمدند هر دو متوجه من شدند همزمان گفتند باشه باشه» و دستپاچه به اولین مغازه لباس بچه که رسیدند داخل شدند... بی حواس و گیج فقط برایم می­خریدند بدون اینکه دقتی کنند یا نظر بدهند و مشورت کنند یا حساس باشند وقتی هم تا من اعتراض می­کردم جواب اعتراضم را با پیراهن و شلواری اضافه می­دادند..از مغازه بیرون آمدیم.. با چندین کیسه پر از لباس... کلی برایم خرید کرده بودند ولی چرا من خوشحال نبودم، چرا پدرم ذوق نداشت و نمی خندید، چرا مادرم خریدمان را توصیف نمی کرد؟! دوباره دستهای سردشان در دستم براه افتادیم و من فکر می­کردم که مدتی است دستهای پدر و مادر هر روز سردتر می­شود مخصوصاً وقتی هر دو با هم مرا بیرون می­بردند...؟! من خوشحال نبودم دلم می­خواست همه لباسهای مرا که خریده بودند بریزم دور، پرت کنم داخل جوی کنار خیابان ولی تا تکانی می خوردم یا حرفی می خواستم بزنم محکم دستم را می­فشردند و من را وادار به سکوت می­کردند... اون سال اصلاً لباسهایم را دوست نداشتم به زور تنم می­کردم، دیگر اصلاً از دیدن شیرینی ها و شکلاتهای سفره عیدمان ذوق نمی کردم دیگر چشمم به دنبال تخم مرغ رنگی داخل سفره نبود، از بوی لباسهایم حالم بهم می خورد. آخر بوی خیلی بدی داشتند وقتی پوشیدم تویِ سرم یخ می زد و حالم بهم می­خورد...آن همه لباس که برایم خریده بودند هیچکدام به نظرم قشنگ نبودند، و دوستشان نداشتم...و چقدر عید تلخی بود چون پدر و مادرم با هم نمی­گفتند و نمی­خندیدند..ولی عید سال بعد که رفتیم خرید و برایم فقط یک پیراهن خریدن خیلی فرق داشت، پدرم اندازه یک پیراهن برای من پول داشت و من چقدر پیراهنم را دوست داشتم، پیراهنم عطر دشتی از نرگس داشت، دستی از شکوفه­های گیلاس بر رویش نشسته بود و مثل ستاره­ای می­درخشید، مثل گلبرگ­های رُزهای وحشی نرم و مخملی بود، وقتی آن را می­پوشیدم زیبای خفته­ای می­شدم خوابیده برتختی از طلا  بالای ابرها، من درخوابی شیرین فرو رفته بودم که هردم چشمانم را باز می­کردم آسمان آبی زیبا را می­دیدم... آنروز که رفتیم خرید دستهای پدرو مادرم گرم گرم بود، مهربان بود و آرام، لبهایشان خندان و در نگاهشان برق خوشی موج می­زد هردو دستهایم را محکم گرفته بودند، می­خندیدند، بهم دیگر نگاه می­کردند و از هر چه می­دیدند تعریف می­کردند و من چقدر خوشحال بودم...آخر چند ماه پیش از آن مادرم مریضی سختی گرفته بود و پدرم نیمه وقت کار می­کرد و مجبور بود از مادرم پرستاری کند و ما چقدر می­خندیدیم وقتی دستپخت بی­مزه و بی­نمک پدر را می­خوردیم ولی بعدش مادرم می­گفت: "خیلی خوشمزه شده بود دستت درد نکند تو چقدر آشپزیت خوبه"؟!!

از آن به بعد دیگر دست­های پدرو مادرم سرد نبودند و هر وقت بهم دیگرنگاه می­کردند لبخند میزدند.                                                                                                                    

                                                                                                  پریسا عباس­نژاد

  • نورعلی افشار