«وقتی پدرم مرا برای خرید عید می برد فکر می کردم من خوشبخت ترین آدم روی زمینم، ولی الان که فرزندم را میبرم خرید خودم را خوشبخت ترین آدم روی زمین می بینم... »
هر دو دستهایم را گرفته بودند، یک دستم بدست مادر و دست دیگرم بدست پدر، اما دستهایشان سرد بود، حتی دست مادرم، او که همیشه گرم ترین دستهای دنیا را داشت وقتی دستهایم را میگرفت و مرا در آغوش میکشید گرم گرم میشد. ولی آنروز سرد بودند و قدمهایشان سنگین بود، نگاهشان گیج و مبهم بود و بی هدف رو ویترین ها می چرخید.
گاهی پدرم ناخودآگاه دستم را به شدت میفشرد و چیزی زیر لب میگفت سرش را میچرخاند من که نگاهش میکردم اصلاً حواسش به من نبود، در چهرهاش عصبانیتی بی صدا خفته بود دست مادرم بی روح و بی رمق و سرد، فقط دستم را گرفته بود و هیچ حسی نداشت چهرهاش کلافه و بی حوصله بود بالاخره طاقتم تمام شد و اعتراض کردم « من حوصلم سررفت، بریم خونه، چقدر باید راه بریم؟ من خسته شدم!!...» پدر و مادر به خود آمدند هر دو متوجه من شدند همزمان گفتند باشه باشه» و دستپاچه به اولین مغازه لباس بچه که رسیدند داخل شدند... بی حواس و گیج فقط برایم میخریدند بدون اینکه دقتی کنند یا نظر بدهند و مشورت کنند یا حساس باشند وقتی هم تا من اعتراض میکردم جواب اعتراضم را با پیراهن و شلواری اضافه میدادند..از مغازه بیرون آمدیم.. با چندین کیسه پر از لباس... کلی برایم خرید کرده بودند ولی چرا من خوشحال نبودم، چرا پدرم ذوق نداشت و نمی خندید، چرا مادرم خریدمان را توصیف نمی کرد؟! دوباره دستهای سردشان در دستم براه افتادیم و من فکر میکردم که مدتی است دستهای پدر و مادر هر روز سردتر میشود مخصوصاً وقتی هر دو با هم مرا بیرون میبردند...؟! من خوشحال نبودم دلم میخواست همه لباسهای مرا که خریده بودند بریزم دور، پرت کنم داخل جوی کنار خیابان ولی تا تکانی می خوردم یا حرفی می خواستم بزنم محکم دستم را میفشردند و من را وادار به سکوت میکردند... اون سال اصلاً لباسهایم را دوست نداشتم به زور تنم میکردم، دیگر اصلاً از دیدن شیرینی ها و شکلاتهای سفره عیدمان ذوق نمی کردم دیگر چشمم به دنبال تخم مرغ رنگی داخل سفره نبود، از بوی لباسهایم حالم بهم می خورد. آخر بوی خیلی بدی داشتند وقتی پوشیدم تویِ سرم یخ می زد و حالم بهم میخورد...آن همه لباس که برایم خریده بودند هیچکدام به نظرم قشنگ نبودند، و دوستشان نداشتم...و چقدر عید تلخی بود چون پدر و مادرم با هم نمیگفتند و نمیخندیدند..ولی عید سال بعد که رفتیم خرید و برایم فقط یک پیراهن خریدن خیلی فرق داشت، پدرم اندازه یک پیراهن برای من پول داشت و من چقدر پیراهنم را دوست داشتم، پیراهنم عطر دشتی از نرگس داشت، دستی از شکوفههای گیلاس بر رویش نشسته بود و مثل ستارهای میدرخشید، مثل گلبرگهای رُزهای وحشی نرم و مخملی بود، وقتی آن را میپوشیدم زیبای خفتهای میشدم خوابیده برتختی از طلا بالای ابرها، من درخوابی شیرین فرو رفته بودم که هردم چشمانم را باز میکردم آسمان آبی زیبا را میدیدم... آنروز که رفتیم خرید دستهای پدرو مادرم گرم گرم بود، مهربان بود و آرام، لبهایشان خندان و در نگاهشان برق خوشی موج میزد هردو دستهایم را محکم گرفته بودند، میخندیدند، بهم دیگر نگاه میکردند و از هر چه میدیدند تعریف میکردند و من چقدر خوشحال بودم...آخر چند ماه پیش از آن مادرم مریضی سختی گرفته بود و پدرم نیمه وقت کار میکرد و مجبور بود از مادرم پرستاری کند و ما چقدر میخندیدیم وقتی دستپخت بیمزه و بینمک پدر را میخوردیم ولی بعدش مادرم میگفت: "خیلی خوشمزه شده بود دستت درد نکند تو چقدر آشپزیت خوبه"؟!!
از آن به بعد دیگر دستهای پدرو مادرم سرد نبودند و هر وقت بهم دیگرنگاه میکردند لبخند میزدند.
پریسا عباسنژاد