طلاق آری یا نه ؟
طلاق آری یا نه؟!!
پسر با گل و شیرینی و کت و شلوار و ظاهر و وضع مرتب و اتو کرده، پدر و مادر و بزرگترهایش را همراه خود میبرد، دل تو دلش نیست. سعی میکند بهترین گل دنیا را برایش بخرد، بهترین شیرینی را از بهترین قنادی برایش تهیه کند. آخر او را به عنوان همراه و همسر و یاور مشکلات ریز و درشتش در تمامی زندگی انتخاب کرده است. او را برگزیده است، چون بهترین دختر دنیاست. در رویایش با او مدام حرف میزند. شب خواستگاری هر چه بزرگترها میگویند بی هیچ مخالفتی قبول دارد و پای هر چه را جلویش میگذارند امضاء میکند. اگر بزرگتری مصلحت اندیشی میکند قبول نمیکند به قبایش بر میخورد. او را بزرگتر و دلسوز خود نمیداند مدام مخالفت میکند مدام غر میزند.
دختر هم که نگو، خیلی بیقرار است مدام لحظه شماری میکند که کی از راه میرسند؟ چندبار با خودش تمرین و تکرار میکند که اول چه بگوید! چگونه نگاه کند! گل را چطور از دست پسر بگیرد! چطور سینی چای را بیاورد! و اول به چه کسی تعارف کند! مجلس گرم است هرکس چیزی میگوید لبها هم بشاش است و گل انداخته است. طرف داماد و طرف عروس معنی ندارد. همه یک طرف هستند. همه قند توی دلشان آب شده است که کی قند بالای سرعروس سائیده خواهد شد؟ قند کی شکسته خواهد شد؟ شب از نیمه گذشته است اما هیچ کس عجله ندارد که برخیزد و به خانهاش برود. هیچ کس هم تعارف نمیکند که حالا دیگر دیر شده است و باید برویم. مجلس مجلسِ گل است و شیرینی و قند و نبات، کادوها یکی بعد از یکی از سینی و مجمعه خارج میشود و به نوعروس هدیه داده میشود همه انگشتهای حیرت بردهان است مادر داماد ترک تازی میکند هر چه در چنته دارد رو میکند همه را حیران کرده است. انگشتری مخصوص از داخل صندوقچه مادر داماد بیرون میآید و همگان کف میزنند، این چه شب فرخندهای است. همه از مزایای عروسی و ازدواج میگویند همه به سنت پیغمبر اشاره میکنند، همه دست میزنند و شادی میکنند. در گوشههای مراسم عدهای گرم صحبت خود هستند. از زمانه حرف میزنند از این که قدیمها چطور بود و حالا چقدر تغییر کرده است. از اینکه گرانی سرسام آور شده است، اما باز نتیجه میگیرند که خدا را شکر همه این مراسمات را خدا میگرداند هیچ کس در دو مساله هیچگاه گیر نیافتاده است یکی عروسی و دیگری ساختمان سازی آخر ضامن هر دوی اینها خداست.
هلهله و شادی برپاست، نقل برسر عروس ریخته میشود، همه آرزو میکنند که این دو زوج جوان خوشبخت شوند. دراین میان تعهدات هم برای داماد ایجاد میشود مهریه به تعداد تاریخ تولد عروس تعیین میشود همه شاد هستند. ای بابا مهریه را کی داده و کی گرفته؟ ما مگرمهریه همسرمان را دادهایم؟ داماد سراز پا نمیشناسد. عاقد از راه میرسد و گلویی با چای و شیرینی تازه میکند دفتر مخصوصاش را باز میکند و شروع به خواندن عقد میکند. دوشیزه مکرمه عروس خانم آیا من وکیلم که شما را با مهریه هزارو.... به عقد آقا داماد در بیاورم. عروس رفته گل بچیند. شاید عروس رفته گل سازی کند، شاید عروس در فکرش مبلغ مهریه را برآورد میکند شاید.... چه میدانم عروس هرجا رفته خیلی زود برمیگردد و با حجب و حیا میگوید « با اجازه پدر ومادرم و بزرگترها بله» شور و ولوله برپاست همه به هم تبریک میگویند. عاقد تند تند امضاء میگیرد و فیلم بردار تند تند عکس یادگاری میگیرد. اول بزرگترها و بعد به ترتیب همه میهمانان در عکس انداختن شرکت میکنند. مراسمات هر قومی هم تفاوتهایی با هم دارد. گاهی کیک چند طبقه مزین کننده مجلس خواستگاری است گاهی هم کوچکتر. فرقی ندارد به هرحال این شب شب سرنوشت ساز است برای عروس و داماد . خوش بختی پسر و دختر آرزوی هر پدر و مادری است. آخر چه کسی میخواهد فرزندش سیاه بخت شود. هیچ کس والله این را نمیخواهد شب به صبح نزدیک شده است اما هنوز بحث ها شیرین است. هیچ کس از مجلس دل نمیکند بلاخره همه با آرزوی خوش بختی مجلس را ترک میکنند. اما کاغذی که برای مراسمات بعدی بین طرفین و چند ریش سفید امضاء شده مانند پروتکلهای بین المللی ارزش فوق العادهای پیدا کرده است. همه چشم دوختهاند که داماد چطور از عهده تعهداتش برخواهد آمد. با وجود گرانی سرسام آور مراسمات بله برون، نامزدی، جشنهای عروسی، حنابندان و بالاخره ماه عسل چطور برگزار خواهد شد. لباس، طلا و هدایای اعیاد و مراسمات که جای خود دارند وداماد نباید در ادای هیچکدام کوتاهی کند. مگر دخترها چندبار ازدواج میکنند. مگر دختر چند بار لباس عروسی میپوشد. چندبار در ماشین عروس می نشیند و گل در دست برای مردم دست تکان میدهد، مگر چندبار مردم عروسیش را به او تبریک خواهند گفت. یک بار است دیگر. پس عروس حق دارد هرچه دوست دارد بخواهد. داماد هم وظیفه دارد همه را موبه مو اجرا کند. کم نگذارد. کم گذاشتن هر کدام از اینها دهن کجی به خودش است. دهن کجی به سرنوشت خودش است.
بالاخره موعد موعود فرا میرسد داماد پس از کلی دوندگی و سرزدن به بانکها و موسسات مالی و بخش وام ادارهاش و نیز کلی سرگردانی کشیدن تالار مخصوص همسرش را برمیگزیند. ضمناً با خانمش سری هم به بازار میزند و چند قلم جنس درشت و گران قیمت جهیزیه را تهیه میکند، و به خانواده همسرش تقدیم میکند تا طی مراسمی خاص و با تشریفات ساز و دهل جهیزیه به خانهای که قبلاً تدارک دیده و لابد در شان همسرش میباشد نقل مکان شود. کارت های دعوت هم نوشته شده و در لفاف مخصوص پیچیده شده و به فامیل و اقوام و آشنایان تقدیم میشود گاهی پشت کارتها میخوانی که نوشته شده لطفاً از آوردن کادوخودداری فرمایید؟ این هم امتیازی است برای عروس و داماد، چه معنی دارد که انسان یک شب مردم را به مراسمش دعوت کند و از آنها پذیرایی کند و بعد توقع داشته باشد که آنها برایش کادو بیاورند. مراسم از ساعت 7الی11شب برقرار است عروس و داماد از صبح در آرایشگاه مشغول آرایش هستند، فیلم بردار مادر مرده هم قدم به قدم با آنها همراه است. باغی هم اجاره شده تا غروب هر دو در آن باغ قدم بزنند و فیلمهای یادگاری بگیرند تا در آینده جزء افتخاراتشان باشد. عروسی بدون فیلم برداری در باغ مثل میوه بدون پوست میماند که زود میماسد و از بین میرود و دیگر نمیشود آن را خورد. میهمانان جلیل القدر یکی یکی فرا میرسند. درتالار عروسی شوری برپاست یک نفر ایستاده و خوش آمدگویی میگوید. هرکسی از در وارد میشود به دنبال آشنایی است که در آنجا امشب را خوش بگذراند عجب شبی است امشب. ارکستر هم دو گونه است یکی گروهی است که ویلون در دست دارد و آخرشب نیم ساعتی مردم را مشعوف خواهد کرد و گروه دیگر که اصلی هم محسوب میشوندارگی و جازی را تدارک دیدهاند که در وسط میدان رقص هنرنمایی خواهند کرد. خلاصه شوری برپاست چراغها هر لحظه خاموش میشود و صدای نتراشیده و نخراشیده بلندگو گوشها را کر کرده است. مجلس، مجلس بزم است و عیش و طرب و بذلهگویی. شامی هم تدارک دیده شده که بعد از کلی بزن و بکوب سرو خواهد شد. البته با منوی چند رقمی که سلف سرویس است و هر کس هر چه دلش بخواهد خواهد خورد. ما ایرانیها هم که قربانش بروم با این فرهنگها اخت داریم و میدانیم که« اندازه نگه دار که اندازه نکوست» پس هیچ نگرانی در بین نخواهد بود و همه راضی و خوش حال از این عروسی بیرون خواهند رفت. ولی زهی خیال باطل، همه گله دارند. هرکس چیزی میگوید. یکی میگوید: برنجش اصلاً خوب دم نکرده بود. دومی میگوید: من اصلاً نتوانستم خوب گوشت بخورم. سومی با گله فراوان میگوید:« آخر مرد حسابی اگر توان مالی نداشتی چرا اینقدر میهمان دعوت میکردی از شام خودمان هم ماندیم» خلاصه شام معضل اصلی است، همه مراسم عروسی یک طرف شام عروسی هم یک طرف. عروس و داماد گیج و گنگ شده اند هرکس چیزی میگوید. داماد سرسام گرفته است و چندبار خودش را لعنت میکند که تن به چنین مراسمی داده است. عروس در دلش شاد و خرامان است و ناز به فلک میفروشد. در دلش غوغایی برپاست. همه میآیند و به این زوج جوان تبریک میگویند و برایشان آرزوی خوش بختی مینمایند. شب از نیمه گذشته و باید کاروان عروسی به راه بیافتد. قبل از خروج از تالار مردم منتظر مراسم آتش بازی هستند مراسمی که به هر چیزی شبیه است جز آتش بازی. عروس فاتح به میدان میآید و چند حرکت ناشیرین اجرا میکند. شب عروسی بعد از سرو صدا و بوق و کرنا و دست تکان دادنهای ناموزون عروس خانم روبه پایان است. همسایهها همگی کلافه شدهاند و خواب به چشمشان نمیآید. اما باکی نیست مگر آدم در عمرش چندبار عروسی میکند؟ بنابراین داماد پیه این حق الناس را هم به تنش مالیده و باکی ندارد. همهاش در دلش میگوید خوشحالم که به همه خوش گذشته است. ما خوشبخت ترین عروس و داماد دنیائیم. زمزمه ماه عسل از این و آن شنیده میشود هر کسی چیزی میگوید اما واقعیت را فقط عروس و داماد میدانند داماد بلیط سفر به کیش را قبلاً آماده کرده و در جیبش نگهداری میکند. فردا صبح کلی کار دارند باید با بدرقه اقوام به این سفر رویایی بروند و چند روزی را در ساحل زیبای کیش خوش بگذرانند. صبح روز بعد پدر و مادر و اطرافیان عروس و داماد جلوی درب منزل قرآن و آب به دست منتظرند تا این دو نوشکفته خارج شوند. همه هلهله میکشند ناگهان این دو موجود اساطیری بیرون میآیند. دست در دست و عاشقانه، خیلیها در آن جمع به این صمیمت و عشق غبطه میخورند. خیلی از دخترخانمها در دلشان آرزو میکنند کاش جای عروس خانم بودند. زندگی ایدهآل و رویایی آرزوی هر دختری است. حالا این زندگی نصیب عروس خانم شده است. بگذریم. ماشین منتظر است تا این دو را به فرودگاه برساند عاشق و معشوق سوار در ماشین با همه بای بای میکنند و چند دقیقه بعد خود را جلوی فرودگاه میبینند. اصلاً متوجه نمیشوند کی رسیدند. چون غرق در صحبتهای عاشقانه هستند، قلبهای هر دو به طپش افتاده است زمان را درک نمیکنند. هر چه هست عشق است و شور است و دوستی. هواپیما آماده است. بعد از کنترلهای معمول در فرودگاه سوار هواپیما میشوند و چند دقیقه بعد باز خود را برفراز کیش میبینند به همدیگر میگویند. راستی ما کی رسیدیم؟ کیش سرزمین رویایی آنهاست. همه چیز زیباست، ساحل زیبایی کیش را میبینند که این زوج جوان را به خود مجذوب کرده است. بازارچهها و مراکز خرید جذابیت دیگری دارد. چون اولین سفر این دو است پس انتظار خرید کادو و سوغاتی برای اطرافیان هم طبیعی است. بیچاره داماد لال است و هیچ حرف نمیزند عروس خانم هرچه میگوید داماد اطاعت میکند. اطاعت محض. این مایکرویو برای مادرم،چشم. این دوربین عکاسی برای برادرم، اطاعت. این ریش تراش آلمانی برای پدرم، به روی چشم. این حوله برای پدرت اطاعت. این روسری برای مادرت بله. این ماژیکها برای برادرت بله خانم. کم کم برادرم و برادرت به گوش میرسد. او در این خرید توانسته است حرفش را به کرسی بنشاند، پس خیلی خوشحال و فاتح است. داماد بیچاره هم که عروسش را شاه پریان میداند هیچ نمیگوید. حرف و کلامش را حجت حق میداند، پس خوشحال و راضی است. اقامت چند روزه در کیش چند میلیونی خرج برگردن داماد میگذارد. و عروس خانم که حالا دیگر سیرسیر شده است و کلی عکس و فیلم از این خاطرات به همراه دارد و اگر به خانه برسد برای مادر و اطرافیانش کلی حرف برای تعریف کردن دارد در هواپیما غرق در شادی است. مدام از شوهرش تشکر میکند. او را وصف میکند. در زبانش همهاش عزیزم میچرخد شوهرهم که خود را بهترین مرد دنیا میداند مدام به خود میبالد از اینکه چنین زنی را اختیار کرده به خودش احسنت میگوید. اما چیزی برای تعریف کردن برای مادر و اقوامش ندارد راستش دستش هم خالی است جز چند قلم جنس بنجُل چیزی برای آنها نخریده است. اما در دلش توجیه میکند و دلیل میآورد. و سعی دارد در دلش اطرافیانش را قانع کند. به هرحال این دو کبوتر عاشق به خانه میرسند با کلی حرف و حدیث و سوغاتی. لابد چند روزی هم پاگشا برپاست و باید اطرافیان اینان را به شام و مراسم پاگشا دعوت کنند. این مراسم در بین ما ایرانیان خیلی ارزش دارد کیست که عروسی کرده باشد و به مراسم پاگشا دعوت نشده باشد؟ مسابقه دعوت برقرار است و هرکس سعی دارد این زوج خوشبخت را زودتر دعوت کند و کادویش را به این دو تقدیم کند. چند شب هم این دو در این مراسمها غرق در شادی هستند. البته حرف و حدیثهایی هم به وجود آمده اما به دعوا و جنجال نکشیده. اگر مرد اعتراض کرده زن زود جوابش را داده و مساله را جمع و جور کرده است. پس فعلاً حرف جدی و دعوا به وجود نیامده است. جز اینکه عروس هی دارد خانوادهاش را بالاتر از خانواده شوهرش میداند. به هر حال این روزها هم میگذرد و رفت و آمدها فروکش میکند. مرد کم کم به خودش میآید و یادش میافتد که دوران مرخصی به سرآمده و باید در محل کارش حاضر شود. محیط اداره و سختیهایش یادش میآید. حالا دیگر متاهل شده و باید با مسئولیت بیشتری در محل کارش حاضر شود باید مراقب رفتارش با جناب مدیر هم باشد. اگر ذرهای بی احتیاطی کند مدیر کل حسابش را خواهد رسید و آن وقت است که زندگی همسر عزیزش هم به خطر خواهد افتاد. روز اول است که به اداره رفته است با دو سه جعبه شیرینی. همه همکاران از راه میرسند و به او تبریک میگویند. مرد که بسیار احساساتی است از سیر تا پیاز مراسم را برای همکاران تعریف میکند.حتی به بعضی از همکاران چند عکس خصوصی را که در گوشی خود نگهداری میکند نشان میدهد. یادم رفت بگویم که زن عادت دارد بسیار بخوابد بنابراین صبحها مرد خودش صبحانه حاضر میکند و از خودش تنهایی پذیرایی میکند. زن به او فهمانده است که اهل آماده کردن صبحانه نیست. اصلاً چیزی از آشپزی نمیداند او در خانه مادرش حتی یک بار هم آشپزی نکرده است. بنابراین طبیعی است که از ناهار هم در این خانه خبری نباشد. مرد یاد گرفته است که ظهرها از مطبخ سرکوچه ناهار بخرد و به خانه بیاورد و این ناهار بسیار خوشمزه را همراه همسرش نوش جان نماید! عروس خانم البته عادتهای دیگری هم دارد شبها زل میزند به ماهواره و سریالها را دنبال میکند. این کار تا نیمه شب و شاید بیشتر طول میکشد. داماد که کارمندی منضبط و مرتبی است و باید خیلی زود بیدار شود در رختخواب کلافه میشود و غرولند میکند، اما عروس خانم توجهی به این مساله ندارد. داماد فکر میکند چون اول زندگی است مساله خاصی نیست حتماً بعداً درست خواهد شد. پس اعتراض جدی نمیکند سعی میکند حوصله به خرج دهد تا زندگی به کام همسرش شیرین بیاید. پس مانند شوهری فداکار این مسائل را تحمل میکند و صبح زود برمیخیزد و صبحانهاش را آماده میکند و تنهایی میخورد و به راه میافتد. در سرکار هم مدام به همسر عزیزش فکر میکند. چندبار پیامک عاشقانه میفرستد و از همسرش قدردانی میکند و او را بهترین یار و یاور عاشق معرفی مینماید. زن که بر بال خوشبختی سوار است سر از پا نمیشناسد بعد از اینکه از خواب بیدار میشود تلفن را بر میدارد و به مادر و خواهر و اقوام و دوستانش تلفن میکند و از سجایای اخلاقی شوهرش میگوید از خوشبختی میگوید. اگر کسی مشکلی دارد او را راهنمائی میکند. از تجربیات خودشان حرف میزند در حالیکه هنوز تجربهای کسب نکرده است. چیزی را از زندگی یاد نگرفته است. اما خودش را خوشبخت ترین فرد زندگی میداند. زندگی ادامه دارد اما کم کم کسل کننده میشود. مرد متوجه میشود که این زندگی تکراری است و به جز ماهواره، مد، فشن، وای فای و ایمیل و این چیزها در زندگی خود چیزی نمیبیند. حالا دیگر زندگی صورت جدی به خود گرفته است از میهمانی خبری نیست، از شلوغی خبری نیست. از طرفی دیگر مرد اجازه ندارد تنهایی به مادرش سربزند اگر قرار است به مادرش سربزند باید آنها او و همسرش را دعوت کنند . بدون دعوت قبلی رفتن به خانه مادر صورت خوشی ندارد. اما بشنوید از مادر همسرش که مدام در زندگی این دو سرک میکشد چه بگویم این زندگی یک روز و دو روز که نیست خیلی جدی است پس نمیتوان آن را به شوخی و هزل گرفت. روزها میگذشت و میگذشت. مرد در اداره مشغول کار خویش بود و زن هم طبق روال روزهای قبل به دیدوبازدیدهای زنانه و تلفن و خواب و ماهواره سرش گرم بود تازه ابزاری مثل اینترنت هم جای خاصی در زندگی او پیدا کرده بود روزها به همین منوال گذشت تا سالگرد ازدواج این زوج به ظاهر شیفته فرا رسید. زن که از دو سه ماه پیش زمزمه هایی راه انداخته بود توانست همسرش را راضی کند تا جشن سالگرد ازدواج مفصلی تدارک ببیند . بازهم فیلم و عکس و شام و لباس و کادو و میهمان و میهمانی. خدا میداند این یک شب چقدر خرج روی دست مرد گذاشت. اما او صبر پیشه کرد و هیچ نگفت. دائم با خودش میگفت این دیگر آخرین مراسم است. زنم سر عقل میآید قدر زندگی را خواهد دانست. ما که دیگر از این مراسمها نخواهیم داشت اما اقتصاد و گرانی سرسام آور کمرش را شکسته بود کم کم دستش به قرض کردن از این و آن باز شده بود. مردی که هیچ وقت عادت نداشت به کسی رو بیاندازد کم کم میرفت و رو میانداخت اما به خانواده خود هیچ نمی گفت و دم نمیزد. خانوادهاش که به رسم روزگار ما ایرانیان مدام حرص میخوردند به این تازه داماد تذکر میدادند. مادرش هر وقت فرصت گیر میآورد مسائل را گوش زد میکرد و او را به مراقبت از زندگیاش توصیه مینمود. اما داماد تازه عروسی کرده، به زندگی خود خوش بین بود بنابراین توصیههای خانوادهاش را جدی نمیگرفت. گاهی با خود فکر میکرد شاید مادرش به زندگی عروسش حسادت میورزد. بنابراین این رفتارها را طبیعی میدانست. سرانجام روز موعود فرا رسید. مراسم سالگرد ازدواج باشکوه خاصی برگزار شد. همه چیزهایی که عروس خانم آرزویش را داشت جمع شده بود. اما این بار نه با صفا و صمیمیت عروسی، چون خانواده شوهرخیلی رسمی آمدند و رفتند اما خانواده عروس از خیلی وقت پیش در جریان مراسمات و برنامه ها قرار گرفته بودند. آن شب هم همه گل گفتند و گل شنیدند. شام مفصلی که تدارک دیده شده بود سرو شد و همه برای این زوج جوان و خوش بخت آرزوی سعادت و بهروزی کردند. شب از نیمه گذشت و همگان به منزل خویش رفتند. عروس سر از پا نمیشناخت و مدام خوشحالی میکرد. مرد که کارمندی منظم بود به خواب رفت و دوباره روز از نو و روزی از نو. کم کم اعتراض و غرولند مرد بلند شد و به این شیوه زندگی اعتراض نمود اما زن گوشش به این حرفها بدهکار نبود و اصلاً توجهی به اعتراضات مرد نمیکرد. بنابراین مرد کم کم از زنش فاصله گرفت و گوشه تنهایی اختیار کرد. زن که اوایل این رفتار برایش مهم نبود کم کم به این نتیجه رسید که شاید شوهرش اعتیاد پیدا کرده است. بنابراین موضوع را با خانواده خویش در میان گذاشت. پدرزن با داماد خویش حرف زد و همین موضوع جرقهای شد که اختلاف میان این زوج را تشدید نمود. کم کم زن و شوهر رویشان به همدیگر باز شد تقریباً هر روز در خانه دعوا و بگومگو بود و جر و بحث و اختلاف خانه را فراگرفته بود که این دو متوجه شدند کوچولویی در راه است و زن و شوهر مسئولیتی جدیدی بر دوششان قرار گرفته است. مساله بچه کمی از اختلافات را کاست هر دو مشغول مساله جدید شدند و یادشان رفت که اختلافی وجود داشته است. این مساله نه ماه به طول کشید و نوزاد از راه رسید. بگذریم از اینکه درباره انتخاب اسم چه اختلافاتی ایجاد شد. مرد مسئولیت جدیدی پیدا کرده بود و اشتباهات و کم کارهای زنش برایش چندان مهم نبود. خدا را شکر میکرد که بچهای را به آنها عطا کرده است. این موضوع برایش خیلی مشغول کننده بود. یکی دو سال به همین منوال گذشت. هر چند در طول این یکی دوسال چندبار اختلاف به وجود آمد اما هر دو به دلیل بچه کوتاه آمدند. باز زندگی بر همین منوال گذشت و یکی دوسال از زندگی مشترک را هم تجربه کردند. کم کم اختلافات ریشههای عمیق تری پیدا کرده است زن و شوهر حرف همدیگر را نمیتوانند هضم کنند. مرد و زن دست به دامن خانوادههای خویش شدهاند کم کم پای بزرگترها و ریش سفیدها به این خانه باز شده است. جلسات متعددی تشکیل شده تا این کانون گرم که خیلی در اطرافیان سروصدا کرده بود پابرجا بماند. مشاورههای زیادی از طرف دوستان و اقوام به گوش میرسد هرکس چیزی میگوید. طرف عروس، داماد را مقصر میدانند و طرف داماد عروس را. عدهای زیاده خواهی عروس را عامل این اختلاف میدانند. بعضیها عدم تدبیر و سیاست و مدیریت داماد را موجب بروز اختلاف میدانند. بعضیها اعتقاد دارند ماهواره و لوازم مجازی به وجود آمده زنها را سربه هوا کرده است. بعضیها میگویند مادر عروس مقصر است چون دخترش را درست تربیت نکرده و به خانه بخت فرستاده است. زمزمههای زیادی به گوش میرسد. بعضی وقتها زمزمه طلاق شنیده میشود. چندبار خانواده داماد به پسرشان فشار آوردهاند که زنت را طلاق بده و خلاص شو اما هزارو اندی سکه طلا مانع تصمیم گیری داماد میشود. عروس هم به گرفتن مهریه اصرار و پافشاری میکند و حاضر نیست به همین راحتی از خانه داماد بیرون برود. او هم چند بار از خانوادهاش شنیده است که او را به طلاق گرفتن توصیه میکنند. دیگر از آن روابط صمیمی فامیلی خبری نیست. آن گل گفتنها و گل شنیدنها قطع شده است. طرف داماد در پشت پسرشان ایستادهاند و طرف عروس پشت دخترشان، هرکس طرف مقابل را مقصر اصلی میداند. واقعاً معلوم نیست چه کسی مقصر است. این زن و شوهر در موقع نامزدی از هرچه حرف زدند الا مسائل زندگی، الا مسئولیت پذیری، الا تعیین اولیتهای زندگی این موضوعات را برای خود شوخی میدانستند یا اصلاً اعتقادی به این مباحث نداشتند. اما واقعیتهای زندگی رخ نموده و خود را آشکار کرده است. جلسات متعددی تشکیل شده اما به نتیجه مطلوبی نرسیده است. مرد توان مالی پرداخت مهریه را ندارد، زن هم مهریه را حق قانونی و شرعی خود میداند. در این بین فامیل و ریش سفیدان هم بلاتکلیف ماندهاند زمزمه طلاق حالا دیگر جدی تر شده است. تصمیم جدایی صورت جدی و قطعی به خود گرفته است. تقریباً این مساله بین زن و شوهر تمام شده است آنها به طلاق عاطفی اعتقاد پیدا کردهاند و خود را زن و شوهر نمیدانند اما برای اینکه آبروریزی نشود ظاهراً زیر یک سقف زندگی میکنند. بچه به طور کلی فراموش شده و اهمیت خود را از دست داده است. سرنوشت این کودک معصوم و بی پناه هیچ جایی در تصمیم گیری این دو ندارد. هر دو برای خود استدلالهایی دارند مادر معتقد است بچه آسیب زیادی نخواهد دید، پدرش توان اداره زندگی بچه خود را دارد من چرا باید پای این بچه بسوزم؟ پدر میگوید خیالی نیست دندم نرم بچهام را بزرگ خواهم کرد تازه مادربزرگش هم هست به من کمک میکند. مجبور نیستیم به خاطر یک بچه عمر خود را تباه کنم. خبری از مشاوره با روان شناس و متخصص خانواده نیست. هیچ کس از غرور خود دست برنمیدارد تا با آموزش دیدن و یادگرفتن راه حل درست سرتعظیم در برابر زندگی خویش فرود آورد. بالاخره تصمیم نهایی گرفته میشود. جهیزیه مال عروس، طلاها مال عروس، بزرگ کردن بچه با داماد. مهریه را چون داماد توان پرداخت ندارد عروس میبخشد. طلاق توافقی امضاء میشود. از طرف هر یک بزرگتری انتخاب میشود تا به دادگاه خانواده مراجعه و مراسم و تشریفات طلاق اجرا شود. پس از چند بار رفت و آمد و انتخاب داور و اعلام نظر داوری و شنیدن نصایح رئیس دادگاه، حکم عدم امکان سازش صادر میشود. زن و شوهر که برای خود کاخ بزرگی ترسیم کرده بودند با کوخ و کلوخ زاری مواجه میشوند. روز صدور حکم روز بزرگی است. غم بر چهره همگان نشسته است. هرکس چیزی میگوید. خیلیها از مراسم عروسی و ریخت و پاشهای آن روز میگویند. عدهای میگویند خوشبختی این چیزی نبود که این دو به دنبالش بودند. اما حال زن و مرد خیلی دگرگون است. خاطرات مدام از جلوی چشمان هر دو عبور میکند. هیچ کس خودش را مقصر در قضیه نمیداند اما آیا واقعیت اینست؟ آیا هیچ کس مقصر نیست؟ یا هر دو مقصرند؟ بگذریم طلاق صادر شده و آماده اجرا در دفترخانه طلاق است این بار هیچ جعبه شیرینی در بین نیست. دستان همه خالی است و با عجله و ناراحتی به دفترخانه طلاق وارد میشوند. سردفتر که مردی میانسال و جامعه دیده است هر دو را نگاه میکند ابتدا آن دو را نصیحت میکند. بعد که میبیند تلاش کارساز نیست و بزرگترها هم نتواستهاند کاری از پیش ببرند دست به قلم میشود و دفترچه طلاق را پر میکند و سپس صیغه منحوس طلاق را جاری میکند. هیچ کس هلهله نمیکشد، هیچ کس کف نمیزند. هیچ کس خندان نیست. اما شب خواستگاری حال و روز دیگری حاکم بود طلاق در ذهن هیچ کس نبود. زن و شوهر خود را خوشبخت ترین در دنیا میدانستند بارها این را به همه گفته بودند. اما امروز اصلاً به صورت هم نگاه نمیکنند. انزجار و تنفر از صورتشان میبارد. انگار دشمن خونی همدیگر هستند. موقع امضای دفترچه طلاق هم مرد و هم زن همدیگر را نفرین میکنند. بزرگترها پاپیش گذاشته آنها را دعوت به صبر و شکیبائی میکنند. بچه در خانه مانده است و از سرنوشت خویش خبر ندارد. او کوچکتر از آن است که این واقعه را درک کند. اما به هر حال پدر و مادر تصمیم بزرگی گرفتهاند و او را از کانون گرم خانواده جدا کرده و به جامعه سپردهاند. غرور و خودخواهی آنها اولین لطمه را به این کودک خواهد زد. کودکان معصوم نیاز به عاطفه و محبت پدر و مادر خویش دارند بدون پدر و مادر کودکان درست تربیت نمیشوند و انسانهای بزرگی نخواهند شد. اما این مساله هیچ اهمیتی برای زن و مرد ندارد. آنها با نفرت تمام طلاق نامه را امضاء میکنند و از هم دور میشوند. سردفتر که تجربه این عمل را بارها داشته است آرام و با حوصله تمام امضاءها را میگیرد و دست آخر خودش پای دفترچه طلاق را امضاء و مهر میکند و به هر یک، یک نسخه تقدیم میکند و بعد بیان میدارد لطفاً حق التحریر طلاق نامه را پرداخت نمائید. مرد دست در جیب خود میبرد و مبلغی را که سردفتر طلاق مطالبه کرده است به او تقدیم میکند. این آخرین پولیست که او برای این مهم صرف میکند. اما اولین پولیست که برای جدایی صرف میشود و هیچ لذتی ندارد. تا اینجا مرد هر پولی را صرف کرده بود برای محکم تر کردن کانون خانوادهاش بود اما این پول بنیان خانوادهاش را برکند و این دو را برای همیشه نامحرم و غریبه کرد . طلاق تنها واژهایست که نمیتوان برایش زیبایی تصور کرد. همگان از آن تنفر دارند و هیچ کس دلش نمیخواهد تجربهاش کند اما عدهای از انسانها این عنصر شوم را تجربه میکنند و ای کاش روزی برسد که هیچ کس این حس تنفرآمیز را تجربه نکند.
13/7/93- نورعلی افشار آقاجری
- ۹۴/۰۷/۲۰
عالی بود